محيا کوچولومحيا کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
امیرنیکان کوچولوامیرنیکان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره
پسرعمه پوریاپسرعمه پوریا، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره
دخترخاله سارینادخترخاله سارینا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

فرشته اي بنام محیا

روياي سي و يك ماهگي!

سلام به همه! به همين سادگي از دو و نيم سالگي هم گذشتم و در همين نزديكي سه سالگي رو دارم ميبينم! اين ماه يه سفر رفتيم كه گفتم بهتون. پرونده پوشك كه ديگه بسته شد و كل فرشهاي خونه را هم داديم قاليشويي كه از اين به بعد يه زندگي جديدي! رو شروع كنيم. شيرين كاريها و شيرين زبونيهاي من تمومي نداره و روز به روز متنوع تر ميشه. فكر كنم دروغ گفتن رو ياد گرفته باشم! مثلا هر وقت كاري كنم، ميگم ماماني يا بابايي گفته بود!! انصافا هم خيلي جاها خوب جواب ميده! رانندگي با ماشين اسباب بازي خودم رو خوب ياد گرفتم و ميتونم فرمون بدم و تو خونه گشت و گذار كنم. دو تا پازل دارم كه تا حدود زيادي ميتونم خودم به تنهايي بسازمشون. خيلي به بازيهاي روي گوشي و...
5 بهمن 1392

سفر زمستاني!

سلام به همه! فاصله پستهاي ما داره به ركورد يك ماه ميرسه ديگه! هيچ وقت فكر نميكرديم اينقده فاصله بيفته بين پستهاي وبلاگ ولي شده ديگه! بعد از نوشتن پست سي ماهگي يه مسافرت چند روزه رفتيم به اراك و اصفهان و به خانواده هاي پدري و مادري سرزديم! تو اراك فهميديم عمو محمد با ماشين چپ كرده بوده ولي به ما خبرشو نداده بودن كه نگران نشيم، البته خداروشكر عمو آسيب زيادي نديده بود ولي دوتا ماشين رو با عجله كاريش زده بود درب و داغون كرده بود! بهرحال خدا خيلي بهش رحم كرده بود. تو اون چند روز به فاميلها سرزديم و به گلخونه بابابزرگ هم رفتيم كه خيلي خوب شده بود. تازه چندتا مرغ و خروس و ببعي هم داشتن. از اتفاقاي مبارك اين سفر برقراري رابطه بسيار خوب...
27 دی 1392

روياي سي ماهگي!

سلام به همه! دوستاي گلم من امروز دو و نيم ساله شدم، يعني واقعا ديگه بزرگ شدم! خانم شدم! تقريبا همه كارهاي مهم رو ديگه ياد گرفتم و آخريش هم مساله پوشك بود كه كلا حل شد! تو اين ماه براي اولين بار با ماماني چند ساعت رفتم به يكي از كلاسهاش! و خيلي هم بهم خوش گذشت و تازه آخرش هم حاضر نبودم بيام بيرون از كلاس! چون خيلي چيز ياد دانشجوهايي كه داشتن نقشه ميكشيدن دادم! يه روزم كه پرستارم حالش خوب نبود چندساعت تنهايي رفتم خونه عمو و خاله كه اونجاهم خيلي خوش گذشت و حاضر به برگشتن به خونه نبودم! علاقه زيادي به پازل دارم و چندتا پازل حروف فارسي و انگليسي و تصوير دارم كه خيلي تو ساخت پازل مهارت پيدا كردم و بعضي از حروف انگليسي و فارسي را هم ب...
4 دی 1392

خداحافظ پوشك!!

سلام به همه! بالاخره ياد گرفتم! هوووووووووووووووووووووووووووورا! در آخرين روزهاي پاييز و در آستانه دو و نيم سالگي بالاخره غول پوشك را شكست دادم و به موفقيتي عظيم دست پيدا كردم! البته فعلا هنوز كنترل 100% ندارم رو برنامه ها، يعني قلق 50%  كار دستم اومده ولي 50% بقيه اش را دارم تمرين ميكنم! ولي بهرحال اميدوار كننده است! البته عصر امروز موقع بازي با بابايي دوباره مچ دستم از جا دررفت و با كلي گريه و زاري رفتيم پيش يه مامان بزرگ مهربون دستم رو درست كرد. شب هم براي فراموش كردن قضيه دستم و براي موفقيت امروز يه جشن كوچولو گرفتيم و جاتون رو خالي كرديم.
26 آذر 1392

روزهاي برفي!

سلام به همه! اينجا ما سه روز داشتيم ريزش برف رو تماشا ميكرديم! اينجا زمستون زودتر از هرجاي ديگه داره از راه ميرسه! خيلي برف اومده. اولين آدم برفيهاي زندگيم رو با ماماني و بابايي روز جمعه درست كرديم و من خيلي از اين كار لذت بردم! اينجا شبها وقتي هوا خيلي سرد ميشه، بعضي از حيووناي بيچاره ميان تو خيابون دنبال غذا، مثل روباه يا خرگوش! من اين روزها سخت ترين آموزش زندگيم رو دارم ميبينم و ديگه همه خسته شديم از اين آموزش تموم نشدني! اميدوارم تا زمان نوشتن پست سي ماهگي ديگه آموزش اين يه مورد تموم شده باشه!       نماي آدم برفيها از پنجره خونه! ...
23 آذر 1392

روياي بيست و نه ماهگي!

سلام به همه! فكر نكنيد ما خيلي بيمعرفتيم، ما فقط كمتر فرصت وبلاگ نويسي و وبلاگ گردي داريم. من دارم به دو و نيم سالگي ميرسم. اين ماه هم همه چيز رو به پيشرفته خداروشكر بجز اون چيز اصلي! فعلا در جاي جاي خونه شيرينكاريهاي من خودنمايي ميكنه! و خانواده همچنان در تلاشي بيهوده براي آموزش من! الان تقريبا حروف انگليسي رو بلدم و چند تا جمله براي معرفي خودم و احوال پرسي ساده رو دارم ياد ميگيرم. چند وقته كه يه شخصيت خيالي درست كردم براي خودم كه بهش ميگم همسر!! مثلا يه وقتها بهش زنگ ميزنم و حرف ميزنيم! تازه يه روز به ماماني ميگفتم زودباش بيا به همسرم سلام كن!!! اصطلاحات مختلفي براي صدا كردن بابايي دارم: باباجون، محسن جان! حاج آقا! بابايي و...
4 آذر 1392

روياي بيست و نه ماهگي!

سلام به همه! فكر نكنيد ما خيلي بيمعرفتيم، ما فقط كمتر فرصت وبلاگ نويسي و وبلاگ گردي داريم. من دارم به دو و نيم سالگي ميرسم. اين ماه هم همه چيز رو به پيشرفته خداروشكر بجز اون چيز اصلي! فعلا در جاي جاي خونه شيرينكاريهاي من خودنمايي ميكنه! و خانواده همچنان در تلاشي بيهوده براي آموزش من! الان تقريبا حروف انگليسي رو بلدم و چند تا جمله براي معرفي خودم و احوال پرسي ساده رو دارم ياد ميگيرم. چند وقته كه يه شخصيت خيالي درست كردم براي خودم كه بهش ميگم همسر!! مثلا يه وقتها بهش زنگ ميزنم و حرف ميزنيم! تازه يه روز به ماماني ميگفتم زودباش بيا به همسرم سلام كن!!! اصطلاحات مختلفي براي صدا كردن بابايي دارم: باباجون، محسن جان! حاج آقا! بابايي و...
4 آذر 1392

اي بي خبر!

سلام به همه! ضمن تسليت ايام محرم و آرزوي قبولي دعاها و عزاداريهاي دوستاي گلم و التماس دعا، اين روزهاي محرم هر روز تو نمازخونه دانشگاه مراسم زيارت عاشورا برگزار ميشه كه ماهم شركت ميكنيم و من از اول مراسم منتظر صبحانه ام و دائم از ماماني ميپرسم: «پس كي صبحونه ميارن؟» يا «پس كي ميريم سر سفره؟» نميدونم از كجا ياد گرفتم كه وقتي عصباني ميشم و بخوام ماماني يا بابايي رو سرزنش كنم ميگم: ‍« اي بي خبر! » يه وقتايي هم ميگم: «اي بي خبر! چه خبر؟» به فروشنده هاي خانم ميگم:‌ «خانم فروشي!» عادت كردم سرشب خيلي زود ميخوابم و صبح خيلي زود مثلا ساعت شيش بيدار ميشم و يه سوژه اي...
16 آبان 1392

روياي بيست و هشت ماهگي!

سلام به همه! من در حالي 28 ماهگي را تموم كردم كه روز به روز آپديت كردن وبلاگ به تاخير ميفته و كسي هم تو خونه پاسخگو نيست! مدتهاست ماماني و بابايي به هم تعارف ميكنن كه يكي يه چيزي تو وبلاگ من بنويسه ولي ديگه به فكر افتادم كه كم كم خودم شروع به نوشتن كنم! اين ماه كارهامون بيشتر شده و نصفه هفته خونه هستيم و نصفه هفته هم با بابايي ميريم كه تنها نباشه! تو اين ماه يه سفر كوچولو رفتيم شمال و شهر نور كه اولين داشجوي بابايي از پايان نامه اش دفاع كنه، البته رفتنمون هم تو برف و بارون و سيلاب بود و چه رفتني بود! شمال هم هوا سرد بود و خيلي نچسبيد. روزهايي كه با بابايي ميريم دانشگاه، خيلي خوش ميگذره و كلي به جاهاي مختلف دانشگاه سرميزنيم! چ...
4 آبان 1392