محيا کوچولومحيا کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره
امیرنیکان کوچولوامیرنیکان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره
پسرعمه پوریاپسرعمه پوریا، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره
دخترخاله سارینادخترخاله سارینا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

فرشته اي بنام محیا

روياي 32 سالگي!

سلام به همه! امروز هم يه روز رؤيايي بود، روز تولد! تولد كي؟ تولد بابايي و رؤياي 32 سالگيش! البته هرچي سه نفري با ماماني و بابايي نشستيم فكر كرديم ديديم راجع به رؤياهاي يه ني ني 32 ساله چيز جذابي نميشه نوشت! اين ني ني هاي كوچولو هستن كه هر ماه و هر روزشون رؤيايي و زيباست و رؤياهاشونم براي دوستاي گلشون خوندني! خلاصه ديدم بابايي غمباد گرفته كه آخه من بعد 32 سال زندگي تو روز تولدم نميتونم بگم مثلا تو اين يه سال چقدر كار خوب انجام دادم، ولي محيا هر ماه كلي پيشرفت داره و آدم نميدونه كدوم يكي از پيشرفتهاش رو تو ماهگردهاش بنويسه! گفتم بابايي بشين فكر كن، كارهاي اين يك سال رو مرور كن شايد بالاخره يه چيز بدرد بخور پيدا كردي؟! كلي فكر كرد...
11 اسفند 1390

به مناسبت تولد بابايي!

به مناسبت تولد بابايي دو تا قديمي ترين عكسهايي كه از بابايي در اسناد خانوادگي پيدا شد رو منتشر ميكنم! البته با كيفيت بسيار پايين! ولي خوب تو همين عكسها هم معلومه كه همچين خوش عكسم نبوده بيچاره! ولي خوب باباييه ديگه گفتم دلش رو نشكنيم اين روز تولديه! كلي با ذوق رفته عكساش رو اورده كه براش بذارم تو وبلاگم! حالا شما هم الكي از عكسش تعريف كنيد كه يه افسردگي مزمن نگيره كار دستمون بده!     ...
11 اسفند 1390

19999

سلام به همه! امروز که میخواستم به وبلاگ چندتا از دوستای گلم سر بزنم، دیدم آمار بازدید کننده های وبلاگم به عدد ١٩٩٩٩ نفر رسیده! فکر کردم یعنی من با این سن کم! تو این چند ماه با دوستای گلم نوزده هزار و نهصد و نو و نه بار دید و بازدید صمیمانه داشتم؟! خداجون خیلی خوشحالم که اینجا دوستایی رو بهم دادی که هر کدومشون یه دنیا برام ارزش دارن، از هر کدوم کلی چیزهای جدید یاد گرفتم و باهم هر روز خاطرات بیشتر شیرین و کمتر تلخ زندگی مون رو به یادگاری مینویسیم برای روزهای بزرگ شدنمون. برای روزهایی که بفهمیم عشق بینهایت مامانی و بابایی به ما نی نی ها چقدر بوده؟  و یاد بگیریم برای نی نی های خودمون بازهم عاشقانه تر بنویسیم و به اونها هم اینو ی...
10 اسفند 1390

نون بربري با سايز محيا!

سلام به همه! امروز با بابايي رفته بوديم نون بخريم، اونم چه نوني؟ بربري! به به! به قول يه شاعر محلي:   بربري، بربري! بيسكويت مادره!         بربري، بربري! بيسكويت مادره!   عجب شعر بي معني و بي ربطي! ولي من عاشق اينم كه يه كاسه ماست و يه تيكه بربري داشته باشم! تا كلي وقت حالشو ببرم! ماماني ميگه تنها نوني كه محيا نميتونه به راحتي با دندون كوچولوش تيكه كنه، همين بربريه! البته شما فكر بدي درباره بربري نكنيدها! من كه هميشه بايد تو همه كارها و همه جا حاضر باشم، تو نون‌وايي كلي مراحل آماده كردن و پخت نون رو زير نظر گرفتم كه يه وقت نونها بي كيفيت نباشن! خوب بپزن، نسوزن، خمير نشن. آخ...
9 اسفند 1390

گشت و گذارهاي محيا تو خونه!

سلام به همه! گشت و گذارهاي من تو خونه تو اين روزها بيشتر تو شعاع يك متري خودمه، البته با حركت خيلي لاك پشتي! اين فيلم رو با سرعت چند برابر گذاشتم تا حوصله تون از ديدن فيلم زياد سر نره! يه آهنگ زيبا اما بي ربط هم گذاشتم كه سر و صداي بابايي كه در حال تشويق من بود، گوشهاتون رو اذيت نكنه! البته با همين حركت لاك پشتي هم بعضي وقتها از اين سر خونه تا اون رو ميرم ولي ديگه فيلمش واقعا معناگرا ميشه! يعني پاي ديدن فيلمش حتما بايد رختخواب داشته باشيد! بازهم بخاطر كيفيت پايين فيلم ازتون معذرت ميخوام.   ...
9 اسفند 1390

سرزمين مادري!

  بعد از يه هفته اقامت در سرزمين پدري، با ماماني و بابايي راهي سرزمين مادري شديم، عصر جمعه رسيديم اصفهان و ديدارهاي پر احساس با مامان بزرگ و بابا بزرگ و خاله ها و فاميل ماماني برگزار شد. از بخت بد بابايي دو روز مريض شد و جايي نتونستيم بريم، البته گلاب به روتون! زاينده رود هم كه بيچاره نفسش بنده اومده بود! رو به قبله اش كرده بودن! ميگفتن آبش خيلي كم بوده ولي خوشبختانه تو چند روزي كه ما اصفهان بوديم يه كم جون گرفته بود و آبش بيشتر شده بود. براي استراحت و تمدد اعصاب ميرفتيم سواحل زاينده رود! پرنده هاي مهاجر هم اومده بودن، كلا با صفا بود.     سواحل زاينده رود هواي گرم و خوبي داشت، خوب پرنده ها هم براي همي...
8 اسفند 1390

دوست جديد!

سلام به همه! چند وقت بود ميگفتم خدا جون! تو كه اينقده دوستاي خوشگل و نازنازي تو وب به من دادي، آخه من كه هيچكدومشون رو از نزديك نميبينم كه باهم بازي كنيم، دستم بهشون نميرسه كه موهاشونو بكشم! يا انگشت تو چش و چال هم كنيم، جيغ و داد كنيم! حالا چكار كنم؟ تازه ني ني وبلاگ اسمش مال ني ني هاست ولي همش ماماني و بابايي ها توش گشت و گذار ميكنن! خلاصه بعد كلي گشتن يه دختر خوشگل و تپلي و ناز به اسم زهرا، همين دور و برا پيدا كردم، خيلي با نمكه! تازه باهم آشنا شديم، تو همون برخورد اول كلي باهم صميمي شديم، اينقده صميمي كه دلم ميخواست لپ شو گاز بگيرم! حالا يه كم خجالتي بود ولي درست ميشه ايشالله! اين پايين ببينيدش، شما هم حتما خوشتون مياد! &nb...
6 اسفند 1390

روياي هشت ماهگي!

سلام به همه! اين ماه رو اصلا نفهميدم چجوري گذشت، يعني تا به خودم اومدم ديدم ماه هشتم هم تموم شد و وارد نهمين ماه زندگي شدم! مهمترين اتفاق اين ماه دندون دراوردن بود كه حواس همه رو از كارهاي ديگه پرت كرد، حالا هرچي فكر ميكنم ميبينم كار خاص ديگه اي تو اين ماه نكردم! البته يكي دو بار همينجوري الكي دست دسي كردم ولي اونم ديگه يادم رفت كه چجوري اجرا ميشد! از نظر حركتي هم پيشرفتهايي داشتم ولي هنوز بايد روش كار كنم. از همين ديروز ديگه تونستم با گرفتن چيزهاي اطرافم روي  پاهام بلند بشم، ولي خوب هنوز تعادل ندارم زود ميفتم! تو اين ماه بدليل تشديد تلاشهام براي حركت كردن، روزي چندبار با مخ يا با صورت ميخورم زمين و حسابي گريه و زاري راه مين...
4 اسفند 1390

لجبازيهاي دختري بنام محيا!

سلام به همه! در دوهفته اخير جهان شاهد تلاشهاي يك ماماني و بابايي دلسوز و دندون نديده! براي عكس گرفتن از دندون تازه جوونه زده من بود! من كه با هرگونه دست زدن ماماني و بابايي به گوش و حلق و  بيني ام! مخالفم، در تمام اين مدت در برابر اين فشارها مقاومت مي كردم! آخه از روزي كه من اين دندون رو دراوردم، ماماني و بابايي نوبتي دستشون تو دهن منه! و از اين كار خيلي لذت ميبرن! ميگم بابا اين كار بهداشتي نيست! شايد هزار جور آلودگي تو دستتون باشه! البته ببخشيدا! اي خدا جون كاشكي يه دندون، فقط يه دوندن هم اون بالا داشتم كه نشونشون ميدادم! يا يه چوبي چيزي بود كه منم ميدادم اونا گاز بگيرن و من بخندم! يكي از تفريحات سالم ماماني! اينه كه دائم ت...
2 اسفند 1390