محيا کوچولومحيا کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه سن داره
امیرنیکان کوچولوامیرنیکان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره
پسرعمه پوریاپسرعمه پوریا، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره
دخترخاله سارینادخترخاله سارینا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه سن داره

فرشته اي بنام محیا

عذاب وجدان!

سلام به همه! چند وقته شبا بد خواب شدم، تا صبح ده دفعه بيدار  ميشم. خوب گشنه ميشم ديگه! ولي ماماني صبحها با اعصاب و روان درب و داغون بيدار ميشه، منم كه اينجوري ميبينمش يه جوري ميشم! آخه تو اين لحظات قيافه اش خيلي ديدني ميشه! اين چند وقته كه ديگه همه جاي خونه رو ميتونم زير پا بذارم، يه وقتها يه چيزي ميفته، ميريزه، ميشكنه! خوب خودش ميشه، ولي ماماني و بابايي يه جوري بهم نگاه ميكنن، منم كه اينجوري ميبينمشون يه جوري ميشم! آخه تو اين لحظات قيافه شون خيلي ديدني ميشه! بعضي وقتها وقتي منو ميشورن و عوض ميكنن، 10 دقيقه بعد دوباره ...، خوب اونا بي موقع عوضم ميكنن، اونوقت بازم يه جوري بهم نگاه ميكنن! منم كه اينجوري ميبينمشون يه جوري ميشم!...
27 فروردين 1391

تصويرنامه سفر نوروزي!

سلام به همه! سفر ما تو يه روز سرد برفي شروع شد و يه روز گرم آفتابي تموم شد. صندلي جلوي ماشين شده محل اختصاصي من براي نشستن و بازي كردن و حواس بابايي را پرت كردن! ماماني هم طفلي براي خودش رفته صندلي عقب ماشين و مشغول آماده كردن تداركات براي منه! بهش گفتم اونجا جا بيشتره راحت تري! اونم مثل يه ماماني خوب قبول كرد و صندلي جلو رو به من داد!     روزي كه راه افتاديم دقيقا نهمين ماهگرد تولد من بود، براي همين وقتي كه رسيديم، يه كيك تولد خريديم و يه مراسم كوچولو تو خونه بابابزرگ پدري برگزار كرديم و بعد از اون هم ديد و بازديدهاي نوروزي و عيدي دادن و عيدي گرفتن!     من جزو دست اندركاراي اصلي مراسم عقد عم...
20 فروردين 1391

بازگشت از سفر نوروزي!

سلام به همه! جاتون خالي ما يه سفر دو هفته اي رفتيم و برگشتيم از چهارم تا هجدهم، بازم به سرزمين پدري و مادري، البته ميخواستيم جتوب هم بريم ولي گفتن سفر طولاني براي محيا سخته، ديگه نرفتيم. تو اين سفر نوروزي كلي ديد و بازديد رفتيم، هرجا ميرفتيم اول كلي قربون صدقه من ميرفتن، بعد پذيرايي ميكردن،آخرش هم يه چيز كاغذي بهم ميدادن كه ميگفتن عيدي محياست! من كه تا حالا از اين چيزا نديده بودم كلي ذوق ميكردم. ماماني و بابايي موقع عيدي گرفتن اول ميگفتن: اي واي نه! اين چه كاريه؟! هي خودشونو براي ميزبان لوس ميكردن! ولي آخرش عيدي رو ميگرفتن و تو دلشون خيلي خوشحال بودن و ذوق ميكردن! انگار به اونا عيدي دادن! بعد كه ميومديم تو ماشين، ماماني ميگفت خوب...
20 فروردين 1391

روياي نه ماهگي!

سلام به همه! نه ماهگي هم تموم شد، نه ماه زيبا بعد از نه ماه انتظار زيبا! نه ماه يعني يه عمر! اينو هر كي كه نه ماه تو دل مامانش بوده ميدونه و ميفهمه! تو اين ماه من شروع به چهاردست و پا رفتن كردم و الان ديگه حرفه اي شدم، فقط نميدونم چرا بعضي وقتها هرچي تلاش ميكنم جلو نميرم! مثلا وقتي به ديوار يا مبلها ميرسم! فقط چندبار سرم محكم ميخوره بهشون! ماه نهم، ماه بيماري بود، اولش بابايي بعد من و بعدم يه كم ماماني! ماه نهم، ماه تلاش براي ايستادن به كمك لبه مبل و وسايل خونه بود! ماه نهم، ماه رسيدن به بهار بود و تجربه اولين بهار زندگي من و اولين نوروز سه نفره خانواده كوچولوي من! جديدا ميتونم ارتباط چيزها رو باهم درك كنم، مثلا فهميدم براي ر...
4 فروردين 1391

روياي هفت ماهگي!

سلام به همه! روزهاي ماه هفتم هم گذشتن و من به ماه هشتم رسيدم، اين ماه، ماه مسافرت بود، مسافرتهاي هيجان انگيز به سرزمين پدري و مادري و خاطرات خوبش، اين ماه، ماه فعاليتهاي حركتي بود، از اول اين ماه حركات مختلفي را براي شادي حضار (ماماني و بابايي) اجرا مي‌كردم، فعلا تو حالت نشسته ميرم جلو و سعي ميكنم چهاردست و پا برم ولي يه پام زيرم گيرميكنه، نميشه! حالا دارم روش كار ميكنم، اين ماه، ماه غذاي كمكي بود، از فرني شروع شد، ولي نمي دونيد كار به كجاها كشيد؟! حريره و سرلاك و سوپ و سيب و ليموشيرين و موز و ... رو بهم زوري ميدادن، و البته قطره آهن! اه اه اه اوغ اوغ اوغ! يه سري غذاهاي كمكي عالي هم خودم كشف كردم و ميخورم مثل موبايل، كنترل...
4 بهمن 1390
1