محيا کوچولومحيا کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره
امیرنیکان کوچولوامیرنیکان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره
پسرعمه پوریاپسرعمه پوریا، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره
دخترخاله سارینادخترخاله سارینا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

فرشته اي بنام محیا

بازم سفر!

سلام به همه! امتحانا هم تموم شد و ما دوباره ميريم سفر، پيش مامان بزرگا و بابابزرگا! انشالله سعي ميكنم پيشتون بيام. برامون دعا كنيد، دوستتون دارم.
14 تير 1391

عكسهاي سفر!

سلام به همه! داستان سفر ما از اونجا شروع شد که کلاسهای مامانی و بابایی تموم شد.     اینجا که من دارم سبد بازی میکنم خونه عمه جونه! عکاس هم عمه جونمه!     خونه خودمون همیشه تو سرما هستیم و هیچوقت نمیشه لباسای تابستونی پوشید! مامانی و بابایی که آرزو به دل مونده بودن که منو تو لباسای تابستونی ببینن توی این مسافرت حسابی به آرزوهاشون رسیدن! من و بابایی و تراس خونه مامان بزرگ تو اراک!   من و شیرینکاریهای متنوع در خونه مادر بزرگ!   من و بابایی و مامانی و زن عمو فرشته تو باغ همون عمویی که داستانشو قبلا براتون گفتم!    شیرینکاریهای من تو اصفهان و خونه اون یکی ما...
11 تير 1391

بازم دندون درومد!

سلام به همه! امروز دو تا دندون ديگه كشف شدن يعني دندونام 6 تايي شدن! سه تا بالا سه تا پايين! البته ماماني ميگه جوونه هفتمي و هشتمي رو هم ديده ولي بابايي ميگه ما كه چيزي نديديم! حالا چهار ماه خبري از دندون نبود، يهو همه باهم مسابقه دادن كه دربيان! اوضاعيه ها!
10 تير 1391

مصیبتهای اینترنتی!

سلام به همه! من اومدم بگم اینترنتمون چند روزه که کلا بطور مصیبت باری مریضه! دردش رو هم نمیدونیم! فقط اعصاب و روان مامانی و بابایی بخاطر اشکالات فنی اینترنت و لپ تاپمون خط خطیه! منم كه نمیتونم به دوستای گلم سربزنم! اعصاب و روانم درب و داغونه! دعا کنید زودتر مشکل حل بشه! الانم یه لپ تاپ عاریه ای گرفتم كه اطلاع رسانی کنم و باید زود پسش بدم! عجب اوضاعی شده!
10 تير 1391

بازگشت!

سلام به همه! ما بالاخره بعد دو هفته از سفر برگشتيم، يه سفر كاري، خانوادگي، علمي و... شنبه كه از اصفهان برگشتيم، هنوز مامان بزرگ تو بيمارستان بود اما دو سه روز بعد مرخص شد و حالا شكرخدا حالش بد نيست. من و ماماني و بابايي دو روز رفتيم يه همايش تو كرج كه اونجا خيلي از دوستا و همكلاسيهاي قديمشون بودن و من با همه آشنا شدم! البته نه من چيزي از همايش فهميدم نه گذاشتم ماماني و بابايي چيزي متوجه بشن! فقط هرجا من شروع به داد و بيداد ميكردم سريعا سه نفري فرار ميكرديم! خلاصه كلي فضاي همايش تحت تأثير شلوغ كاريهاي من بود و خوش گذشت! يه شب هم رفتيم خونه يكي از دوستاي بابايي كه اونم يه دختر كوچولو مثل من داشت ولي يه كم بزرگتر، من و پرنيان اون شب...
4 تير 1391

رؤياي يك سالگي!

سلام به همه! امروز 4/4/1391 ساعت 10.40 من يكساله شدم! نميدونم چي بگم! يكسال پر از ثانيه هاي دوست داشتني! يكسال پر از لحظه هاي شاد و به ياد موندني! يكسال در كنار ماماني و بابايي! يكسال با خانواده‌هاي ماماني و بابايي! يكسال با دوستاي گلم! به اين لحظه كه فكر ميكنم ميبينم مثل يه چشم به هم زدن گذشت! اما به خاطرات و اتفاقايي كه تو اين يكسال افتاده فكر ميكنم ميبينم چقدر طولاني بوده! يه عمر بوده خودش! براي تولدم چون الان شهر خودمون نيستيم فعلا جشني نميگيريم و انشالله بعد از امتحانا كه برگشتيم پيش فاميل يه جشن كوچولو ميگيريم. ممنونم از دوستاي گلي كه قبل از نوشتن اين پست، برام پيام تبريك فرستادن! خيلي دوستتون دارم، خ...
4 تير 1391
1