محيا کوچولومحيا کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
امیرنیکان کوچولوامیرنیکان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره
پسرعمه پوریاپسرعمه پوریا، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره
دخترخاله سارینادخترخاله سارینا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

فرشته اي بنام محیا

امام خوبيها!

سلام امام خوبيها! تولدتون مبارك! كاشكي براي جشن تولدتون هم ما رو دعوت ميكردين! من هنوز هم در رؤياهام شما رو زيارت ميكنم! امام رؤياها! من ديگه هر وقت يه تصوير از گنبد و بارگاه شما ميبينم، صلوات ميفرستم، يه صلواتي كه ميدونم شما خيلي دوستش داريد! به همين زودي بازم دلمون براتون تنگ شده، رؤياي دلهاي شكسته! امام مهربونيها ني ني هاي بيمارو شفا بده و خانواده شونو دوباره شاد كن! امام مهربونيها، امام مهربونيها ...     السلام عليك يا علي ابن موسي الرضا (ع) ...
9 مهر 1391

روياي پانزده ماهگي!

سلام به همه! امروز پانزدهمين ماهگرد تولد من بود. تو اين ماه من واقعا پيشرفتهاي شگفت انگيزي از نظر ماماني و بابايي داشتم كه بيشترشون مربوط به مهارتهاي شيرين زبوني، دلبري و حركتي و... بودن. الان كلمه هاي خيلي زيادي رو بصورت تقليدي ميگم و خيلي از كلمه ها رو هم واقعا با درك معني شون ميتونم بگم! حالا به ماماني گفتم يه ليستي از كلمه هايي كه ميتونم بگم رو تهيه كنه تا اينجا ثبتشون كنم، اگه همت كنه! تو راه رفتن و از مبل بالا رفتن مهارت خاصي پيدا كردم كه حالا فيلمشو بزودي ميبينيد. نسبت به ماماني و بابايي و عروسكهام هم خيلي احساس محبت پيدا كردم كه فيلم اونم بزودي ميبينيد. اين روزها بازهم شروع ترم هست و ماماني و بابايي به نوبت ميرن سركلا...
5 مهر 1391

جشن شكوفه ها!

سلام به همه! چند روز پيش جشن شكوفه ها و غنچه ها! و گلها و ميوه ها و دونه ها! بود. البته توخونه ما كه فقط يه نوگل نوشكفته وجود داره كه خودمم! و ماماني و بابايي هم كه ديگه كارشون از اين حرفا گذشته! تو اخبار كه غنچه ها رو نشون ميداد بيشترشون ناراحت بودن و گريه ميكردن! ولي بيشتر ماماني و بابايي ها خوشحال بودن! فكر كردم ديدم واقعا بعد سه ما تعطيلي و شلوغ كاريها و آتيش سوزندن بچه ها تو خونه، واقعا هم مامانا و باباها حق دارن اينقده خوشحال باشن كه شكوفه هاشون ميرن مدرسه و همگي باهم جشن گرفتن! و زنگ مدرسه ها رو ميزنن و خوشحالن! طفلي ني ني ها كه اينقده بايد برن مدرسه! تازه بابايي ميگه اونوقتا كه مدرسه ميرفتيم، خيلي از بچه ها اول پاييز غص...
1 مهر 1391