محيا کوچولومحيا کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
امیرنیکان کوچولوامیرنیکان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره
پسرعمه پوریاپسرعمه پوریا، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره
دخترخاله سارینادخترخاله سارینا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

فرشته اي بنام محیا

روزهاي بهاري و 46 ماهگي!

سلام به همه دوستاي گلم! اميدوارم سال خوبي رو شروع كرده باشين! ما مثل هر سال امسال عيد رو رفتيم به شهرهاي بابايي و ماماني و جاي شما خالي ديد و بازديد فاميل! من تقريبا همه كاره تو پذيرايي از مهمونها بودم و همه از خانومي من تعريف ميكردن!! عيد امسال ما اصفهانو از بالاي برج ميديديم يه برج بلند! من كارها و شيرين زبوني هاي فراووني دارم و از جمله اينكه خيلي با بابايي در موضوعات مختلف كل كل مي كنيم!! وقتي دور اتاق بدو بدو ميكنم،‌ميگم دارم كالري ميسوزونم! يه دونه ساز بلز هم خريديم كه با بابايي آهنگ سازي هم ميكينم!! و حاضر جوابيهاي فراواني كه در اين مقال نميگنجد!! يه دونه عكس جديد هم گرفتم كه مربوط به 46 امين ماهگردم هست...
5 ارديبهشت 1394

روزهای نبودن!

سلام به همه دوستای گلم! خیلی وقته ما بی وفا شدیم به نی نی وبلاگ و کمتر سر میزنیم و دوستای گلمون رو هم کمتر میبینیم، دلیل فرصت کم و تنبلی مامانی و بابایی برای نوشتنه. امیدوارم بزودی خودم نوشتن رو یاد بگیرم و خودم خاطره نویسی کنم. در روزها و ماههای اخیر من کارهای مختلف و زیادی و یاد گرفتم. از رفتن به جلسات دفاع و اینکه دقیقا مراحل دفاع پایان نامه دانشجوها رو کامل بلدم و البته برای همیشه همراه پذیرایی و گاهی هدیه از طرف دانشجوها هم هست. نرم افزارهای مختلف آموزش زبان و ریاضی و ... رو تبلت نصب کردیم و با اونا هم خیلی وقتها سرگرم میشم. یه دوست گل به اسم ترنم هم دارم که زیاد میاد خونمون ولی من هر وقت برم خونشون زود دلم برای مامانی...
26 اسفند 1393

عکسهای سفر!

سلام به همه! ماه گذشته گفتم که یه سفر رفتیم استانبول که بابایی و یکی از همکارای فعلی و دوستای زمان دانشجوییش میخواستن برن یه کنفرانس. عکسهاش بالاخره درست شد و حالا اینجا به یادگار میذارمشون.   بام استانبول و زیبایی های استانبول از فراز شهر   شهر مساجد شگفت انگیز استانبول شهر تپه ها و مسجدها، اینجا تپه سرسبز و دیدنی پیرلوتی سلفی های من و بابایی!     بازهم بر فراز شهر تپه ها و مسجدها و چشم اندازهای آبی و پلهای زیبا ما و دوستای خوش سفرمون رفتیم مرتر مسجدی در قلب استانبول که توش نماز خوندیم و عکس گرفتیم در منطقه آکسارای   &nb...
4 آذر 1393

رویای چهل ماهگی!

سلام به همه دوستای گلم! من به چهل ماهگی رسیدم و الان خیلی احساس پختگی میکنم!! آخه شنیدم میگم عدد چهل نشانه به کمال رسیدن و پختگیه! و منم همین احساس رو دارم! این ماه یه سفر جالب و دیدنی با مامانی و بابایی و یکی از دوستان و همکارای بابایی و یکی از دانشجوهای بابایی به ترکیه داشتیم. و قرار بود بابایی و دوستش و دانشجوشون برن به یه کنفرانس. سفر خیلی خوبی بود و به همگی خیلی خوش گذشت. منم تجربه های جدیدی کسب کردم و الان با این تجربه های سفر واقعا پخته شدم! تو همه کارها پیشرفت کردم از جمله حاضر جوابی! دقت در ریزترین نکات رفتاری مامان و بابا، کاردستی درست کردن و... و اینکه تمام ذهنم شده سوال، دائما درباره همه چیز سوال میپرسم و ...
4 آبان 1393

رویای سی و نه ماهگی!

سلام به همه! بدلیل مشغله های کاری غیبتهای من طولانی و طولانی تر میشه و امیدوارم به زودی خودم بتونم خاطره نویسی رو شروع کنم و مدیریت وبلاگ معظم خودم رو به عهده بگیرم. بعد از سفر مشهد ما با دوستای گل همسفر یه گروه صمیمانه وایبری تشکیل دادیم و گاهی وقتهاهم دورهم جمع میشیم و خیلی بهمون خوش میگذره! تو این مدت دوتا سفر داشتیم یه هفته با مامانی رفتیم اصفهان و بابایی که کار داشت فقط یکی دو روز آخر اومد دنبالمون برای برگشتن و البته یه دیدار خیلی کوچولو هم رفتیم اراک چون بابابزرگ بخاطر کارهای سنگین گلخانه و مشکلاتش یه کم مریض شده بود. البته همگی ما نصیحتش کردیم که با این وضع از گلخونه دست برداره و امیدواریم وضعیت بهتر بشه. شب میلا...
4 مهر 1393

عكسهاي مشهد و...

گشت و گذار و خميربازي در پارك محله و جنگلهاي اندبيل ضيافت افطاري و كمكهاي من عروسي عمو وحيد و زن عمو فرشته در خرداد ماه خواب ناز بعد از بازي چند ساعته در پارك     من و ال آي دوست جديدم در الماس شرق     من و ال آي دوست جديدم در لابي هتل روز قدس بازم بچه ها . همسفران در لابي هتل   هنرنمايي و عكاسي خودم! داريم با بابايي هلي كوپتر به هم نشون ميديم!   من و پينوكيو در پارك ملت مشهد! موقع افطار   بازم عكاسي من از ماماني و بابايي با دوستان در پروماي مشهد بازم لابي هتل  ...
7 مرداد 1393
1228 11 16 ادامه مطلب

رویای سی و هفت ماهگی با طعم مشهد!

سلام به همه! اول عید سعید فطر رو به همه دوستای گلم تبریک میگم! این ماه، ماه روزه داری بود و البته زیارت! من که چهارمین سال زندگی رو شروع کردم، کم کم با مفهوم روزه گرفتن آشنا شدم، یعنی میدونم هرکسی روزه باشه تا هوا روشنه نباید چیزی بخوره! روزه های این ماه یه کم سخت بود ولی با سفر مشهدی که رفتیم، شیرینی سفر سختی روزه ها رو کمتر کرد. تو ده روزی که مشهد بودیم خیلی با بچه هایی که همسفرمون بودن بازی و شادی کردم. خیلی هم تو جلسه ها و کلاسهای مامانی و بابایی حضور فعال داشتم. چندبار هم رفتیم حرم و زیارت و احیای شبهای قدر. شهربازی و جاهای تفریحی و خرید هم که جایگاه مهمی در این چند روز داشتن! روز شنبه هم برگشتیم خونه و زند...
4 مرداد 1393

رویای سه سالگی!

سلام به همه! من رسما و قانونا سه ساله شدم! محیا کوچولوی سه ساله که دیگه هرجا به نفعم باشه میگم بزرگ شدم و هرجا به ضررم باشه میگم من که هنوز کوچیکم! چون امسال برای تولدم پیش خانواده های فامیل نبودیم، یه تولد خیلی خودمونی گرفتیم ولی ایشالله در اولین سفر پیش فامیل جبران میکنیم! شاخص ترین ویژگی این روزهام اینه که به بهانه های مختلف گریه و زاری راه میندازم! و حسابی میرم رو اعصاب مامانی و بابایی! اما اگه حال و اوضاع اخلاقم خوب باشه طبع شوخ و بذله گویی هم دارم که حسابی خانواده رو شاد و مشعوف میکنم! چندتا از شیرین زبونیهای اخیرم رو اینجا مینویسم: خطاب به مامانی موقع بیرون رفتن: كفشامو بپوشون من دستم بنده! از گرما قلبم پيچيد ت...
4 تير 1393

عروسی خوبان!

سلام به همه! این هفته ما برای عروسی عمو وحید و زن عمو فرشته رفته بودیم اراک و من برای اولین بار حضور در یه مراسم عروسی رو تجربه کردم! از دوندگیهای بابایی برای مراسم عروسی و مقدماتش تا کمکهای من و مامانی تا برگزاری مراسم همش برای من تازگی داشت و حسابی خودمو قاطی برنامه ها کرده بودم! تو مراسمها با خیلی از اعضای فامیل که آشنا نبودم آشنا شدم و شخصیت مانی -پسرعمه کوچولوی بابایی- بسیار در این روزها برام پررنگ شده بود! گرچه بین عقد تا عروسی بیش از دو سال فاصله افتاده بود ولی بالاخره مراسم انجام شد و این دو نوگل نوشکفته رفتن سر خونه و زندگی شون! بعد از مراسم و رسم و رسومات پیچیده و مفصلی که هر پهلوانی رو به زانو درمیاره! ما رفتیم اصفه...
20 خرداد 1393

روياي سي و پنج ماهگي!

سلام به همه! ما هستيم و كمرنگتر از گذشته هم شديم. آخرين ماه دو سالگي شروع شده و كمتر از يك ماه با سه سالگي فاصله دارم. اين روزها اينقدر در كارها و مهارتهاي زندگي كوچولوي خودم پيشرفت دارم كه تقريبا ميشه گفت از كودكي دارم درميام! آخر هفته هاي بهاري رو تقريبا در دل طبيعت جنگل و دريا مي گذرونيم از زيباييهاي طبيعت لذت ميبريم با دوستا و همكاراي بابايي و ماماني! آستارا، گردنه حيران، جنگل گيلده، اسالم و... اين روزها خيلي خوب و ديدني هستن، شما هم كاشكي بيايد. شيرين زباني ها و چرب زبانيها و حاضرجوابيهاي من اين روزها ماماني و بابايي و همكاراي دانشگاه رو خيلي سورپرايز ميكنه! چند تا از نمونه هاي حاضرجوابيهاي من: ماماني: محيا بيا ب...
4 خرداد 1393