محيا کوچولومحيا کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه سن داره
امیرنیکان کوچولوامیرنیکان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره
پسرعمه پوریاپسرعمه پوریا، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره
دخترخاله سارینادخترخاله سارینا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه سن داره

فرشته اي بنام محیا

خواب ديدنهاي بابايي

سلام به همه ديشب رفته بودم تو خواب بابايي! كلي سر بسرش گذاشتم. از بس اين بابايي ابراز احساسات ميكنه، گفتم بهش سر بزنم، ابراز احساستشو جبران كنم، اينقده تو خوابش حركات مختلف براش انجام دادم كه بيچاره فكر ميكرد تو بيداريه! دوربينشو آورده بود ازم عكس بگيره بذاره تو وبلاگم! خلاصه كلي تا صبح به كارهاي بابايي خنديدم. داره كم كم از دنياتون خوشم مياد! براي خنده جاي خوبيه! حتما ديديد ما ني ني ها كه تازه ميايم اون دنيا، تو خواب و بيداري بيخودي ميخنديم و بقيه هم كلي ذوق ميكنن. دليلشو بگم؟ خوب به شما و كارهاتون ميخنديم ديگه! واقعا هم كارهاي آدم بزرگها خنده داره! هر وقت مي خنديد براي منم دعا كنيد.  ...
9 ارديبهشت 1390

خانه تكاني هاي من

سلام به همه! امروز ميخواستم يه كم به قول شما خانه تكاني كنم و دور و برم را مرتب كنم، اما از هر طرف كه ميرفتم، همش به در و ديوار ميخوردم، مامان و بابا هم به جاي اينكه يه فكري برام بكنن، فكر ميكردن دارم براي اونها خودمو لوس ميكنم، همش قربون صدقه ام ميرفتن! شما كه غريبه نيستين اينجا ديگه  واقعا داره برام كوچيك ميشه. ديگه از اين خونه كوچولو داره دلم ميگيره. فكر كردم كم كم دارم تو اين دنيا جزو قديمي ها ميشم. جزو پيش كسوتها اوه! الان خدا ميدونه چقدر تازه وارد تو دنياي ما هستن كه هنوز چندتا سلول بيشتر نيستن، ما كه ديگه براي خودمون اينجا كلي برو بيا داريم و ديگه داريم آماده ميشيم براي اسباب كشي. عجب دنيايي ما داريم، عجب دنيايي ...
8 ارديبهشت 1390

دهه چهارم هفته هاي زندگي من

سلام به اون دنيايي ها! يه وقت جسارت نكرده باشم. از نظر من همه شما تو اون دنياييد. منم انشالله چند هفته ديگه از اين دنياي با صفاي خودم ميام اون دنيا پيش شما. چه ميشه كرد، بالاخره بايد اومد. هفته سي ام هم تموم شد و رفتم تو هفته سي و يكم. واقعا عمر آدم چه زود ميگذره، همين چند روز پيش بود كه از اون بالا دستور اومد كه بايد بري تو اون دنيا، هر چي به خدا گفتم، ما را بي خيال شو همينجا پيش خودت داريم صفا ميكنيم. گفت نه خانم، شما بايد بري اون دنيا يه مدت بگردي تا قدر اينجا را بيشتر بدوني... بگذريم بحث را سياسي فلسفي نكنيم. انشالله بزودي خودم ميام و از نزديك همه چيزهايي كه پشت سرتون ميگن را ميبينم. دعا يادتون نره! ...
3 ارديبهشت 1390

نماز خوندن هاي محيا

سلام به همه امروز ظهر داشتم نماز ميخوندم. فكر كنم مامان هم داشت نماز ميخوند. من همه حواسم به نمازم بود و براي خودم مشغول ركوع و سجود بودم. اما مامانم تو نماز همش حواسش به من بود. هرچي ميگفتم مامان به جاي اينكه حركتهاي منو بشمري، به نماز خودت توجه كن! اما مامان گوشش بدهكار نبود. آخر سر نه خودش يه نماز درست و حسابي خوند، نه گذاشت من بخونم! عجب دنيايي داريد شما، آدم هنوز نيومده توش حواس پرتي ميگيره! اگر نماز خوبي خونديد براي من و مامان دعا كنيد. ...
2 ارديبهشت 1390

محيا و شيطوني هاي سركلاس

سلام به همه! من همچنان دارم با چيزهاي جديدي از دنياي آدمها  آشنا ميشم. اين روزها يه سرگرمي خوب پيدا كردم، بهتون ميگم ولي پيش خودتون بمونه، روزها كه مامانم ميره سر كلاس، موقع درس دادن منم دوست دارم بهش كمك كنم و بچه هاي كلاس را ساكت كنم. اما وقتي ميبينم كلاس شلوغ ميشه منم شروع ميكنم به شيطوني و مامان ديگه نميدونه منو بايد ساكت كنه يا كلاسو! چقدر اذيت كردن مامان سر كلاس كيف داره! يادتون نره براي من و مامانم دعا كنيد. ...
27 فروردين 1390

دارم بزرگ ميشم

سلام بچه ها و مامان باباها من از فردا وارد هفته سي ام زندگي ميشم. واقعا احساس ميكنم براي خودم خانومي شدم. بايد براي آينده ام برنامه ريزي كنم، واسه به دنيا اومدنم، واسه بزرگ شدنم، واسه بابا و مامانم. چقدر كار دارم خدا برام دعا كنيد كه به سلامت بيام
26 فروردين 1390

من دارم میام

سلام اسم من محیا هستش... و الان حدود 70 روز با دنیای شما فاصله دارم تنها چیزی که تحمل این هفتاد روز را برام ممکن کرده اینه که یه مامان و بابای مهربون دارن برای اومدن من لحظه شماری مکنن و همه اش سراغ میگيرن که... محیا کوچولو کجایی دلمون برات تنگ شده. صداشون را همش میشنوم منم از این تو با دست و پا زدن میگم دارم میام, دنیاتون رو قشنگ تر کنید که وقتی یه موجود کوچولو و پاک واردش میشه باعث شرمندگیتون نشه! ...
24 فروردين 1390