محيا کوچولومحيا کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره
امیرنیکان کوچولوامیرنیکان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره
پسرعمه پوریاپسرعمه پوریا، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره
دخترخاله سارینادخترخاله سارینا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

فرشته اي بنام محیا

روياي سي و چهار ماهگي!

سلام به همه!  خوبین ایشالله؟ من این روزها دارم احساس بزرگ بودن و بزرگ شدن میکنم، البته هرجا به نفعم باشه میشم جزو آدم بزرگا! و هرجا به ضررم باشه میگم من هنوز کوچولوام! و داستانهایی داریم. آخر هفته ها دو سه بار رفتیم جنگلهای حیران و مهمون خاله و عمو بودیم! جاتون خالی دیروز هم رفتیم. اونجا از دیدن طبیعت و آدمهای مختلف خیلی لذت میبرم و بهم خوش میگذره! شدیدا به مهمونی رفتن علاقه دارم ولی خیلی جور نمیشه! هفته ای دو روز با پرستارم و نی نی کوچولوش هستم که یه کم نق نقو هستش! بعضی روزها با بابایی دانشگاه و ورزش میرم و خودم هم یه کم لجباز و نق نقو شدم! مهارتهای شعری و گفتاری من روز به روز بیشتر میشن و البته شیرینکاریها! مثل بح...
6 ارديبهشت 1393

روياي سي و سه ماهگي با طعم نوروز!

سلام به همه! ما رفتيم سفر نوروزي و برگشتيم! سفري كه براي من تجربه سومين نوروز بود و سي و سومين ماه زندگي! جاي شما در اين سفر سبز بود مثل سبزه هاي عيد! سفر هفت سين ما قبل عيد چيده شد و عيد نشده جمع شد! بخاطر سفر، ماهي ها رو داديم به همسايه مون و سبزه مون رو...     امسال من اتفاقات و مراسمهاي عيد رو خيلي بهتر درك ميكردم و لذت ميبردم! البته دائم به هفت سين ناخنك ميزدم!     علاقه ذاتي من مثل همه بچه ها به فوت كردن هر نوع شمعي حتي شمع سفره هفت سين!     بهتون نگفته بودم كه من صاحب هفت تا كبك زيبا شدم و تو پاركينگ خونه براشون يه جاي مناسب درست كرديم كه زندگي كنن! سبزه عيدمو...
15 فروردين 1393

صدای قدمهای عید!

سلام به همه! سومین بهار زندگی من نزدیک است و سومین بهار خانواده کوچک سه نفره ما! امسال شکر خدا سال خوبی بود برای ما، البته کمی هم سخت که بخاطر کارهای بابایی شد! امسال من خیلی تجربه های خوبی کسب کردم و با همین تجربه ها واقعا یه خانم کوچولوی بزرگ شدم! امیدوارم سال جدید برای ما شما و همه دوستای گل و مهربون و همه نی نی های ناز مبارک باشه!   امسال برای عید سه تا ماهی خوشگل خریدیم که یکشون دو شب پیش از تنگ پریده بود بیرون و تا صبح در غربت و تنهایی مرده بود بیچاره! برای همین شعر بالا رو برای ماهیای کوچولوی قرمز گذاشتم اینجا! ...
28 اسفند 1392

روزهاي اسفندي!

  اواخر بهمن ماه يه سفر رفتيم نور و چالوس كه بهمون خيلي خوش گذشت         يه دوره مسابقه ورزشي هم تو دانشگاه بابايي بود كه ميرفتيم براي تشويق و نهايتا تيم مون با ناداوري و حق خوري!! دوم شد!   براي يه همايش هم رفتيم كرج دانشكده محل تحصيل ماماني و بابايي كه ياد ايامي بود براشون!   منم به عنوان كوچكترين شركت كننده همايش در مركز عكس هستم!!   و دانشجوي بابايي كه مقاله اش به عنوان مقاله برتر جايزه گرفت و لوح تقديرش تو دستشه و خيلي هم خوشحاله!     عكسايي از همين روزها! ...
21 اسفند 1392

روياي سي و دو ماهگي!

سلام به همه! من قدم به قدم دارم ميرسم به سه سالگي! اين روزها دوست دارم مستقل باشم، خودم بدون كمك كفش و لباس بپوشم و دربيارم، از پله ها بالا و پايين برم و...! و البته روز به روز لجباز و زورگو تر هم ميشم و تسلط خودم رو به خوانواده بيشتر ميكنم! جديدا يه نرم افزار آموزش انگليسي رو موبايل و تبلت نصب كرديم كه يه چيزايي دارم ياد ميگيرم و به شيوه خودم انگليسي هم حرف ميزنم! تازگيها موفق به كشف بيني و محتويات با ارزش اون! شدم و هر وقت بيكار باشم از اين كار لذت  ميبرم!! علاقه به نوشتن و نقاشي كشيدن و برنامه نقاشي نقاشي شبكه پويا دارم! اصطلاحات خنده داري هم به كار ميبرم مثلا اگه بستني بخوام ميگم: هوس بستني افتاده به دلم! يا به يه چي...
4 اسفند 1392

روياي سي و يك ماهگي!

سلام به همه! به همين سادگي از دو و نيم سالگي هم گذشتم و در همين نزديكي سه سالگي رو دارم ميبينم! اين ماه يه سفر رفتيم كه گفتم بهتون. پرونده پوشك كه ديگه بسته شد و كل فرشهاي خونه را هم داديم قاليشويي كه از اين به بعد يه زندگي جديدي! رو شروع كنيم. شيرين كاريها و شيرين زبونيهاي من تمومي نداره و روز به روز متنوع تر ميشه. فكر كنم دروغ گفتن رو ياد گرفته باشم! مثلا هر وقت كاري كنم، ميگم ماماني يا بابايي گفته بود!! انصافا هم خيلي جاها خوب جواب ميده! رانندگي با ماشين اسباب بازي خودم رو خوب ياد گرفتم و ميتونم فرمون بدم و تو خونه گشت و گذار كنم. دو تا پازل دارم كه تا حدود زيادي ميتونم خودم به تنهايي بسازمشون. خيلي به بازيهاي روي گوشي و...
5 بهمن 1392

سفر زمستاني!

سلام به همه! فاصله پستهاي ما داره به ركورد يك ماه ميرسه ديگه! هيچ وقت فكر نميكرديم اينقده فاصله بيفته بين پستهاي وبلاگ ولي شده ديگه! بعد از نوشتن پست سي ماهگي يه مسافرت چند روزه رفتيم به اراك و اصفهان و به خانواده هاي پدري و مادري سرزديم! تو اراك فهميديم عمو محمد با ماشين چپ كرده بوده ولي به ما خبرشو نداده بودن كه نگران نشيم، البته خداروشكر عمو آسيب زيادي نديده بود ولي دوتا ماشين رو با عجله كاريش زده بود درب و داغون كرده بود! بهرحال خدا خيلي بهش رحم كرده بود. تو اون چند روز به فاميلها سرزديم و به گلخونه بابابزرگ هم رفتيم كه خيلي خوب شده بود. تازه چندتا مرغ و خروس و ببعي هم داشتن. از اتفاقاي مبارك اين سفر برقراري رابطه بسيار خوب...
27 دی 1392

روياي سي ماهگي!

سلام به همه! دوستاي گلم من امروز دو و نيم ساله شدم، يعني واقعا ديگه بزرگ شدم! خانم شدم! تقريبا همه كارهاي مهم رو ديگه ياد گرفتم و آخريش هم مساله پوشك بود كه كلا حل شد! تو اين ماه براي اولين بار با ماماني چند ساعت رفتم به يكي از كلاسهاش! و خيلي هم بهم خوش گذشت و تازه آخرش هم حاضر نبودم بيام بيرون از كلاس! چون خيلي چيز ياد دانشجوهايي كه داشتن نقشه ميكشيدن دادم! يه روزم كه پرستارم حالش خوب نبود چندساعت تنهايي رفتم خونه عمو و خاله كه اونجاهم خيلي خوش گذشت و حاضر به برگشتن به خونه نبودم! علاقه زيادي به پازل دارم و چندتا پازل حروف فارسي و انگليسي و تصوير دارم كه خيلي تو ساخت پازل مهارت پيدا كردم و بعضي از حروف انگليسي و فارسي را هم ب...
4 دی 1392

خداحافظ پوشك!!

سلام به همه! بالاخره ياد گرفتم! هوووووووووووووووووووووووووووورا! در آخرين روزهاي پاييز و در آستانه دو و نيم سالگي بالاخره غول پوشك را شكست دادم و به موفقيتي عظيم دست پيدا كردم! البته فعلا هنوز كنترل 100% ندارم رو برنامه ها، يعني قلق 50%  كار دستم اومده ولي 50% بقيه اش را دارم تمرين ميكنم! ولي بهرحال اميدوار كننده است! البته عصر امروز موقع بازي با بابايي دوباره مچ دستم از جا دررفت و با كلي گريه و زاري رفتيم پيش يه مامان بزرگ مهربون دستم رو درست كرد. شب هم براي فراموش كردن قضيه دستم و براي موفقيت امروز يه جشن كوچولو گرفتيم و جاتون رو خالي كرديم.
26 آذر 1392