محيا کوچولومحيا کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره
امیرنیکان کوچولوامیرنیکان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره
پسرعمه پوریاپسرعمه پوریا، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره
دخترخاله سارینادخترخاله سارینا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

فرشته اي بنام محیا

روزهاي برفي!

سلام به همه! اينجا ما سه روز داشتيم ريزش برف رو تماشا ميكرديم! اينجا زمستون زودتر از هرجاي ديگه داره از راه ميرسه! خيلي برف اومده. اولين آدم برفيهاي زندگيم رو با ماماني و بابايي روز جمعه درست كرديم و من خيلي از اين كار لذت بردم! اينجا شبها وقتي هوا خيلي سرد ميشه، بعضي از حيووناي بيچاره ميان تو خيابون دنبال غذا، مثل روباه يا خرگوش! من اين روزها سخت ترين آموزش زندگيم رو دارم ميبينم و ديگه همه خسته شديم از اين آموزش تموم نشدني! اميدوارم تا زمان نوشتن پست سي ماهگي ديگه آموزش اين يه مورد تموم شده باشه!       نماي آدم برفيها از پنجره خونه! ...
23 آذر 1392

روياي بيست و نه ماهگي!

سلام به همه! فكر نكنيد ما خيلي بيمعرفتيم، ما فقط كمتر فرصت وبلاگ نويسي و وبلاگ گردي داريم. من دارم به دو و نيم سالگي ميرسم. اين ماه هم همه چيز رو به پيشرفته خداروشكر بجز اون چيز اصلي! فعلا در جاي جاي خونه شيرينكاريهاي من خودنمايي ميكنه! و خانواده همچنان در تلاشي بيهوده براي آموزش من! الان تقريبا حروف انگليسي رو بلدم و چند تا جمله براي معرفي خودم و احوال پرسي ساده رو دارم ياد ميگيرم. چند وقته كه يه شخصيت خيالي درست كردم براي خودم كه بهش ميگم همسر!! مثلا يه وقتها بهش زنگ ميزنم و حرف ميزنيم! تازه يه روز به ماماني ميگفتم زودباش بيا به همسرم سلام كن!!! اصطلاحات مختلفي براي صدا كردن بابايي دارم: باباجون، محسن جان! حاج آقا! بابايي و...
4 آذر 1392

روياي بيست و نه ماهگي!

سلام به همه! فكر نكنيد ما خيلي بيمعرفتيم، ما فقط كمتر فرصت وبلاگ نويسي و وبلاگ گردي داريم. من دارم به دو و نيم سالگي ميرسم. اين ماه هم همه چيز رو به پيشرفته خداروشكر بجز اون چيز اصلي! فعلا در جاي جاي خونه شيرينكاريهاي من خودنمايي ميكنه! و خانواده همچنان در تلاشي بيهوده براي آموزش من! الان تقريبا حروف انگليسي رو بلدم و چند تا جمله براي معرفي خودم و احوال پرسي ساده رو دارم ياد ميگيرم. چند وقته كه يه شخصيت خيالي درست كردم براي خودم كه بهش ميگم همسر!! مثلا يه وقتها بهش زنگ ميزنم و حرف ميزنيم! تازه يه روز به ماماني ميگفتم زودباش بيا به همسرم سلام كن!!! اصطلاحات مختلفي براي صدا كردن بابايي دارم: باباجون، محسن جان! حاج آقا! بابايي و...
4 آذر 1392

اي بي خبر!

سلام به همه! ضمن تسليت ايام محرم و آرزوي قبولي دعاها و عزاداريهاي دوستاي گلم و التماس دعا، اين روزهاي محرم هر روز تو نمازخونه دانشگاه مراسم زيارت عاشورا برگزار ميشه كه ماهم شركت ميكنيم و من از اول مراسم منتظر صبحانه ام و دائم از ماماني ميپرسم: «پس كي صبحونه ميارن؟» يا «پس كي ميريم سر سفره؟» نميدونم از كجا ياد گرفتم كه وقتي عصباني ميشم و بخوام ماماني يا بابايي رو سرزنش كنم ميگم: ‍« اي بي خبر! » يه وقتايي هم ميگم: «اي بي خبر! چه خبر؟» به فروشنده هاي خانم ميگم:‌ «خانم فروشي!» عادت كردم سرشب خيلي زود ميخوابم و صبح خيلي زود مثلا ساعت شيش بيدار ميشم و يه سوژه اي...
16 آبان 1392

روياي بيست و هشت ماهگي!

سلام به همه! من در حالي 28 ماهگي را تموم كردم كه روز به روز آپديت كردن وبلاگ به تاخير ميفته و كسي هم تو خونه پاسخگو نيست! مدتهاست ماماني و بابايي به هم تعارف ميكنن كه يكي يه چيزي تو وبلاگ من بنويسه ولي ديگه به فكر افتادم كه كم كم خودم شروع به نوشتن كنم! اين ماه كارهامون بيشتر شده و نصفه هفته خونه هستيم و نصفه هفته هم با بابايي ميريم كه تنها نباشه! تو اين ماه يه سفر كوچولو رفتيم شمال و شهر نور كه اولين داشجوي بابايي از پايان نامه اش دفاع كنه، البته رفتنمون هم تو برف و بارون و سيلاب بود و چه رفتني بود! شمال هم هوا سرد بود و خيلي نچسبيد. روزهايي كه با بابايي ميريم دانشگاه، خيلي خوش ميگذره و كلي به جاهاي مختلف دانشگاه سرميزنيم! چ...
4 آبان 1392

دعاي فرفره!

سلام به همه خوبين ايشالله دوستاي گل نازنين؟ ماهم خوبيم الحمدلله! فقط نيستيم! با شروع كلاسهاي ماماني و بابايي ما كمتر وقت ميكنيم وبلاگ نويسي و وبلاگ گردي كنيم عيدتون مبارك ايشالله هميشه شاد و سلامت باشيد. فعلا روزهاي من اينجوريه: سه روز اول هفته كه ماماني كلاس داره و بابايي خودش ميره دانشگاه بعدشم همگي باهم ميريم دانشگاه بابايي تا آخر هفته! شنبه و يكشنبه ها چندساعت ميرم مهد كه البته از اين هفته قراره يه پرستار مهربون بياد خونه ببينيم اون بهتره يا مهد؟ دوشنبه كه دانشگاه بابايي براي دانشجوهاي جديدالورود جلسه گذاشته بود، منم با بابايي رفتم دانشگاه البته موقع جلسه چون ميخواست صحبت كنه، من رفتم خونه يه خاله مهربون كه اولش با گريه...
24 مهر 1392

از رفتن او تا آمدن من

سلام به همه اين مطلب را براي يادبود عزيزي مينويسم كه رفتن او و اومدن من يه جورايي به هم ربط پيدا كرد، چون داستانش يه كم طولانيه و خوندنش هم مثل نوشتنش ممكنه يه غمي تو دلتون بياره، داستان كاملش رو تو ادامه مطلب مينويسم، اگه حوصله درد دل شنيدن داريد بفرماييد تو! رمز مطلب 1389 هست و منم منتظرتون هستم. اگه خونديد دوست دارم در موردش نظر بديد. بابايي يه عمو داشت، يه عموي شاد و سرزنده، اين عموي نازنين چند سال بود كه قلبش اذيتش مي كرد، يه روز خوب بود چند روز بد، پارسال تو همين روزها زنگ زدن كه عمو حالش خوب نيست، زودتر بيايد براي ديدنش، بابايي و ماماني كه چند سالي بود تو شهر غريب ساكن بودن، خيلي در جريان جزئيات بيماري عمو نبودن، فقط يه ر...
24 مهر 1392

رؤياي بيست و هفت ماهگي!

سلام به همه! ما اين روزها خيلي كم رنگيم! تقريبا شديم يه سايه روشن كه دليلش كاراي زيادي هست كه اين جند وقته برامون پيش اومده! تو اين شلوغي كارها يك ماه ديگه هم طي شد و من بيست و هفت ماهه شدم. اين ماه يه مقدار درگير اسباب كشي بوديم، يه مقدار هم روزها با ماماني ميرفتم مهد تا به محيطش آشناتر بشم كه براي شروع كلاسها راحت تر دوري ماماني رو تحمل كنم. حالا من كم كم دارم بزرگتر ميشم، خانوم تر ميشم، عزيز تر ميشم، شرين زبون تر ميشم! خيلي اجتماعي تر شدم و روزها با ماماني يا بابايي كه دانشگاه ميريم با كارها و حرفهاي جالبم خيلي جلب توجه ميكنم! البته ماماني و بابايي ميكن هرچي خدا تو حرف زدن بهم استعداد داده در بحث پوشك گيرون در اوج بي استعداد...
4 مهر 1392

خانه به دوشي!

سلام به همه! ما اين چند مدت دنبال تهيه يه خونه جديد بوديم و بالاخره از پنجشنبه تا همين امروز با تحويل خانه و بردن اسباب و اثاثيه تقريبا مستقر شديم. براي من اين كارها خيلي جذاب بود و در عين شيرينكارهاي فراوان، كلي كمك هم به ماماني و بابايي كردم.       در همين حال و هوا هستيم كه ديگه نميشه زياد بيايم براتون نظر بذاريم. البته سعي ميكنم بهتون خشك و خالي سربزنم و ميدونم شما هم بهم سرميزنيد، همينجور خشك و خالي! اين روزها خيلي كتابخون شدم و دائم شعر ميخونم. طبع شعرم هم خيلي بهتر شده و البته در شعر طنز بهترتر! مثلا همين امروز تو خونه جديد كه بوديم اين شعر رو گفتم كه كلي مايه خنده ماماني و بابايي شد:  ...
24 شهريور 1392

فرهنگ لغات جلد 5!

جونم بالا اومد! (موقعي كه خسته ميشم!) دلم شكست! (موقعي كه يه چيزي بخوام بهم ندن!) بريم جلسه! (وقتي بريم دانشگاه!)  آب ميمون!: آب ليمو! خاك به سرم! (موقعي كه شيرينكاري كنم!) خدا مرگم بده! (بازم موقعي كه شيرينكاري كنم!) والا چيزي نديدم! طعمش فوق العاده اس! (وقتي بستني شكلاتي ميخورم!) جديدا اينطوري شده! از تهران خريدم! (وقتي يه چيزي رو بپرسن از كجا خريدي؟!) بابا معطل ميكنه! (وقتي ميخوايم بريم بيرون!) بابا فس فس ميكنه! (بازم وقتي ميخوايم بريم بيرون!) ايميل زدم همسايه مون! مطمئنم! انتخاب كردم! لباسام به هم ميان! (در مورد لباس پوشيدن خودم و ماماني و بابايي حسابي نظر ميدم و وقتي هر لباسي ميپوشم ميگم!) وقتي يه چي...
8 شهريور 1392