محيا کوچولومحيا کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره
امیرنیکان کوچولوامیرنیکان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره
پسرعمه پوریاپسرعمه پوریا، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره
دخترخاله سارینادخترخاله سارینا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

فرشته اي بنام محیا

رؤياي بيست و شش ماهگي!

سلام به همه! ديگه اين روزها اينقده به كارهاي مختلف ميگذره و ما درگير شديم كه يادمون رفت بيست و شش ماهگي هم اومد و رفت! من تو اين ماه كلا در سخنهاي دلبرانه و خنده دار و بعضا غير منتظره و يا حرفهاي يه كم نا مناسب! حرفه اي تر شدم! كه يه سري از اونها رو در پست بعدي مينويسم براتون. اين ماه قرار بود كه پروژه پوشك گيرون هم اجرا بشه كه همون روز اول شكست خورد و با شيرينكاري من در چندجاي خونه به چند ماه بعد موكول شد! چند روز پيش يكي از استاداي بابايي و ماماني هم با خانواده اومده بودن خونه ما كه باهاشون رفتيم بيرون و برام يه عروسك خوشگل هم هديه اوردن، اين ماه قراره يه اتفاق جديد هم بيفته كه ممكنه ما بخاطر كار بابايي به يه خونه جديد بر...
4 شهريور 1392

صندوق عقب!

سلام به همه! اين روزها وقتي ميخوايم با ماشين بريم بيرون يه جمله رو زياد به ماماني ميگم: ماماني برو صندوق عقب! يعني خودم ميشينم صندلي جلوي ماشين و ميخوام ماماني بره صندلي عقب ماشين! ولي بجاي صندلي عقب ميگم صندوق عقب كه ماماني هم كلي بهش برميخوره!! خوب بچه هاي اين دوره زمونه ايم ديگه! ...
31 مرداد 1392

بازگشت به مغرب بي احساس!

سلام به همه! جاي همه تون سبز! جاي همتون خالي! ايشالله هر كي دوست داره مهمون امام رضاي مهربون بشه زودتر دعوتنامه اش بدستش برسه! ما دهه سوم ماه مبارك رمضان مهمون امام خوبيها بوديم و چقدر هم اين سفر مبارك تو اين ماه مبارك لذت بخشه! سفر ما از سحر روز 19 ماه مبارك بعد مراسم احيا شروع شد و چون بايد از تبريز به مشهد پرواز ميكرديم با دوستاي جديد و قديمي راهي تبريز شديم.     البته من تو پيچ و خمهاي جاده كه راننده خيلي با سرعت ميرفت حالم بد شد و اول سفر اينجوري شدم!   اما سختي اول راه رو با ديدن گنبد و بارگاه ملكوتي امام رضا (ع) فراموش كرديم و سلام داديم!   جامون همون هتل پارسالي بود و جامون تو ر...
24 مرداد 1392

سفر به مشرق احساس!

سلام به همه! امسال هم امام رضاي مهربون (ع) لطف كردن ما رو دعوت كردن كه دهه سوم ماه مبارك رو پيش خودش باشيم! ما انشالله از يكشنبه ميريم مشهد و نايب الزياره همه فاميل و دوستاي گلمون هستيم. و اگه قسمت بود با چندتا از دوستاي گلمون ديدار ميكنيم. البته امسال من موقع سفر دو سال و يك ماهم شده و يعني ديگه از سفر رايگان خبري نيست!! براي همين ماماني و بابايي كلي با خودشون كلنجار رفتن كه منو ديگه نبايد بچه حساب كنن و بايد كلي پول بدن كه من افتخار بدم و همراهشون باشم!! مثل هميشه محتاجيم به دعاها تون. حلال كنيد.  
6 مرداد 1392

رؤياي بيست و پنج ماهگي!

سلام به همه! من امروز دوسال و يكماهه شدم و مهمترين نشونه اش هم اينكه براي سفر مشهدمون ديگه من بچه حساب نميشم و خودم يه صندلي كامل و بليط كامل دارم! و براي سفر نظر ميدم كه با چي بريم! مثلا با ماشين يا قطار. البته ميخواستيم با قطار بريم ولي نشد و احتمالا هوايي ميريم شيرين زبونيهاي من اين ماه خيلي دلبرانه شده و ماماني و بابايي حسابي ذوق زده ميشن از حرفا و كارهام، وقتي يه چيزي رو بخوام به طور هوشمندانه اي خودم رو لوس ميكنم و كلمات رو ميكشم! در مورد لباس پوشيدن خودم و ماماني و بابايي حسابي نظر ميدم! هفته قبل ماماني در حال بازكردن درب يه كنسرو براي من انگشتش به طور عميقي بريد كه چندتا بخيه خورد! و من كلي نگران شدم و هي بهش دلداري م...
4 مرداد 1392

عكساي دوسالگي!

سلام به همه! بالاخره عكساي تولد و عكساي ماه بيست و چهارم آماده شد! اول چندتا عكس از تولدم تو خونه مامان بزرگ در اراك، البته اين عكسا قبل از اومدن مهمونا هستن! وقتي مهمونا اومدن من خواب بودم ولي موقع بريدن كيك منو بيدار كردن براي مراسم!           بابايي بيشتر از من هول بود شمعها رو فوت كنه! البته با فوتهاي خودم شمعهاي ناقلا خاموش نميشدن!         حالا عكساي ماه بيست و چهارم   گفتم ببينم امتحان دادن چجوريه اينقده اين دانشجوها ازش ميترسن؟!   خيلي هم راحت بود! البته اگه معلم و مراقب ماماني و بابايي باشن!   يه سر ...
24 تير 1392

فرهنگ لغات جلد چهارم!

ضمن تبريك ماه مهماني خدا به دوستاي گلم و التماس دعا يه مدتيه كه ميخواستم فرهنگ لغات جديد منتشر كنم ولي اينقده كلمات و جملات زياد متنوع شده كه قابل جمع آوري نيست! ولي بعضي از موارد جالب را معرفي ميكنم: دانگشاد آزاد (DanGoshad Azad): دانشگاه آزاد بانک: هرجایی که یه تابلوی بزرگ داشته باشه! البته بجز بانک ملت که آرم و علامتش رو میشناسم دش شما: دست شما درد نکنه! لطفا ... ببخشید... تشريف بياريد بالا! دستت درد نکنه پرنده پرواز ميكنه رخت پهن بكنيم خسته شدم حوصله سر رفت خوشم نمیاد درد گرفتم! سرم درد گرفتم! مامانی دوستت دارم فکر کنم ... یه کم داغه! با عروسکا: عزیز بشی، ناناز بشی منو تنها نذار تو رو خدا بخر چ...
21 تير 1392

رؤياي دو سالگي!

سلام به همه دوستاي گلم! بالاخره 4 تير رسيد و من دو سالگيم كامل شد و وارد سومين سال زندگي شدم. من واقعا ديگه براي خودم خانمي شدم، شرين زبون، شيرنكار و شيرين گفتار! تقريبا در حرف زدن مسلطم و حتي بعضي كلمه ها و جملاتي كه ماماني و بابايي فكرشم نميكنن تو حرفام استفاده ميكنم. از بس كتاب شعر و داستان خوندم، تقريبا ميتونم شعرهاي ساده را با تركيب كلمه ها بسازم و ذهنم آهنگين شده، مثلا اگه بابايي يا ماماني يه مصرع ساختگي شعر بگن منم سعي ميكنم مصرع دومش يا لااقل قافيه درستي براش پيدا كنم! مهارتهاي حركتي زيادي پيدا كردم و علاقه زيادي به دوچرخه سواري و اسكيت دارم كه به همين خاطر به مناسبت دوسالگيم هم صاحب يه جفت اسكيت خوب و هم يه دوچرخه شدم ...
15 تير 1392

شرمندگی!

سلام به همه! ما چند وقتیه به قول نی نی های اون ور آب! سبک زندگی مون تغییر کرده! یعنی بابایی از صبح علی الطلوع یا حتی قبل الطلوع! میره دانشگاه و کمی قبل الغروب! برمیگرده خونه! یه وقتا شایدم برنگرده خونه! مامانی هم دائم باید منو سرگرم کنه و اونقده رو اعصاب و روانش کار میکنم در طول روز که به مرز اختلال حواس میرسه! برای همین وبلاگم به فعالی قبل نیست و فرصت سر زدن به دوستای گلم و جواب دادن نظرات شما عزیزان یه کم محدود شده! البته انشالله قول میدم که این شرایط بهتر بشه و ما بتونیم بیشتر پیش هم باشیم و پیش شماهم بیایم. وعده دیدار ما با عکسای تولد و دوسالگی! همتون رو دوست دارم بخدا!  
28 خرداد 1392