محيا کوچولومحيا کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
امیرنیکان کوچولوامیرنیکان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره
پسرعمه پوریاپسرعمه پوریا، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره
دخترخاله سارینادخترخاله سارینا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

فرشته اي بنام محیا

آ.... آ.... !

سلام به همه! ديروز جاتون سبز براي اولين بار رفتم يه عروسي! عروسي يكي از دوستاي قديمي و همكار فعلي ماماني! عروسي كه چه عرض كنم، عروس و دوماد بعد از 5-6سال زندگي مشترك تو خوابگاه متأهلي دانشگاه!!! براي اينكه آرزو به دل نمونن، ديروز جشن گرفته بودن! خلاصه كلي كيف كردم! از برنامه هاي نور پردازي كه من عاشقشم گرفته تا حركات موزون آدما كه براي خودش داستاني بود! من مونده بودم اينا چرا اينجوري ميكنن؟! اين حركات چي بودن؟! از وقتي هم اومديم خونه، ماماني گير داده، هي ميگه: حالا جنوبيا آ..آ! شماليا آ..آ! آذريا آ..آ! شيرازيا آ..آ! حالا  ... ميگم آخه ماماني من تا حالا از اين چيزا نديده بودم، ذوق زده شده بودم! ولي اين آدم بزرگا واقعا ...! ...
9 ارديبهشت 1391

وقتي خوابهاي رنگي مي‌بينم!

سلام به همه! ديگه آدم تو خوابم آسايش نداره! جرأت نيست بخوابي! جرأت نيست خواب ببيني!  جرأت نيست تو خوابت يه كم بخندي! هميشه يه نفر با دوربين بالاي سرت وايستاده تا يه سوژه ازت گير بياره تو اينترنت منتشر كنه! چي بگم والا...   ...
1 ارديبهشت 1391

عذاب وجدان!

سلام به همه! چند وقته شبا بد خواب شدم، تا صبح ده دفعه بيدار  ميشم. خوب گشنه ميشم ديگه! ولي ماماني صبحها با اعصاب و روان درب و داغون بيدار ميشه، منم كه اينجوري ميبينمش يه جوري ميشم! آخه تو اين لحظات قيافه اش خيلي ديدني ميشه! اين چند وقته كه ديگه همه جاي خونه رو ميتونم زير پا بذارم، يه وقتها يه چيزي ميفته، ميريزه، ميشكنه! خوب خودش ميشه، ولي ماماني و بابايي يه جوري بهم نگاه ميكنن، منم كه اينجوري ميبينمشون يه جوري ميشم! آخه تو اين لحظات قيافه شون خيلي ديدني ميشه! بعضي وقتها وقتي منو ميشورن و عوض ميكنن، 10 دقيقه بعد دوباره ...، خوب اونا بي موقع عوضم ميكنن، اونوقت بازم يه جوري بهم نگاه ميكنن! منم كه اينجوري ميبينمشون يه جوري ميشم!...
27 فروردين 1391

تصويرنامه سفر نوروزي!

سلام به همه! سفر ما تو يه روز سرد برفي شروع شد و يه روز گرم آفتابي تموم شد. صندلي جلوي ماشين شده محل اختصاصي من براي نشستن و بازي كردن و حواس بابايي را پرت كردن! ماماني هم طفلي براي خودش رفته صندلي عقب ماشين و مشغول آماده كردن تداركات براي منه! بهش گفتم اونجا جا بيشتره راحت تري! اونم مثل يه ماماني خوب قبول كرد و صندلي جلو رو به من داد!     روزي كه راه افتاديم دقيقا نهمين ماهگرد تولد من بود، براي همين وقتي كه رسيديم، يه كيك تولد خريديم و يه مراسم كوچولو تو خونه بابابزرگ پدري برگزار كرديم و بعد از اون هم ديد و بازديدهاي نوروزي و عيدي دادن و عيدي گرفتن!     من جزو دست اندركاراي اصلي مراسم عقد عم...
20 فروردين 1391

بازگشت از سفر نوروزي!

سلام به همه! جاتون خالي ما يه سفر دو هفته اي رفتيم و برگشتيم از چهارم تا هجدهم، بازم به سرزمين پدري و مادري، البته ميخواستيم جتوب هم بريم ولي گفتن سفر طولاني براي محيا سخته، ديگه نرفتيم. تو اين سفر نوروزي كلي ديد و بازديد رفتيم، هرجا ميرفتيم اول كلي قربون صدقه من ميرفتن، بعد پذيرايي ميكردن،آخرش هم يه چيز كاغذي بهم ميدادن كه ميگفتن عيدي محياست! من كه تا حالا از اين چيزا نديده بودم كلي ذوق ميكردم. ماماني و بابايي موقع عيدي گرفتن اول ميگفتن: اي واي نه! اين چه كاريه؟! هي خودشونو براي ميزبان لوس ميكردن! ولي آخرش عيدي رو ميگرفتن و تو دلشون خيلي خوشحال بودن و ذوق ميكردن! انگار به اونا عيدي دادن! بعد كه ميومديم تو ماشين، ماماني ميگفت خوب...
20 فروردين 1391

به مناسبت تولد بابايي!

به مناسبت تولد بابايي دو تا قديمي ترين عكسهايي كه از بابايي در اسناد خانوادگي پيدا شد رو منتشر ميكنم! البته با كيفيت بسيار پايين! ولي خوب تو همين عكسها هم معلومه كه همچين خوش عكسم نبوده بيچاره! ولي خوب باباييه ديگه گفتم دلش رو نشكنيم اين روز تولديه! كلي با ذوق رفته عكساش رو اورده كه براش بذارم تو وبلاگم! حالا شما هم الكي از عكسش تعريف كنيد كه يه افسردگي مزمن نگيره كار دستمون بده!     ...
11 اسفند 1390

نون بربري با سايز محيا!

سلام به همه! امروز با بابايي رفته بوديم نون بخريم، اونم چه نوني؟ بربري! به به! به قول يه شاعر محلي:   بربري، بربري! بيسكويت مادره!         بربري، بربري! بيسكويت مادره!   عجب شعر بي معني و بي ربطي! ولي من عاشق اينم كه يه كاسه ماست و يه تيكه بربري داشته باشم! تا كلي وقت حالشو ببرم! ماماني ميگه تنها نوني كه محيا نميتونه به راحتي با دندون كوچولوش تيكه كنه، همين بربريه! البته شما فكر بدي درباره بربري نكنيدها! من كه هميشه بايد تو همه كارها و همه جا حاضر باشم، تو نون‌وايي كلي مراحل آماده كردن و پخت نون رو زير نظر گرفتم كه يه وقت نونها بي كيفيت نباشن! خوب بپزن، نسوزن، خمير نشن. آخ...
9 اسفند 1390

سرزمين مادري!

  بعد از يه هفته اقامت در سرزمين پدري، با ماماني و بابايي راهي سرزمين مادري شديم، عصر جمعه رسيديم اصفهان و ديدارهاي پر احساس با مامان بزرگ و بابا بزرگ و خاله ها و فاميل ماماني برگزار شد. از بخت بد بابايي دو روز مريض شد و جايي نتونستيم بريم، البته گلاب به روتون! زاينده رود هم كه بيچاره نفسش بنده اومده بود! رو به قبله اش كرده بودن! ميگفتن آبش خيلي كم بوده ولي خوشبختانه تو چند روزي كه ما اصفهان بوديم يه كم جون گرفته بود و آبش بيشتر شده بود. براي استراحت و تمدد اعصاب ميرفتيم سواحل زاينده رود! پرنده هاي مهاجر هم اومده بودن، كلا با صفا بود.     سواحل زاينده رود هواي گرم و خوبي داشت، خوب پرنده ها هم براي همي...
8 اسفند 1390