محيا کوچولومحيا کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره
امیرنیکان کوچولوامیرنیکان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره
پسرعمه پوریاپسرعمه پوریا، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره
دخترخاله سارینادخترخاله سارینا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

فرشته اي بنام محیا

هکری به نام محیا!

سلام به همه! بابایی میگه شاید محیا کوچکترین هکر دنیا باشه! از کجا میگه؟ از اینجا که دیروز بابایی فهمید من به راحتی قفل یکی از برنامه های پولی اندروید رو به راحتی باز میکنم! داستان از اینجا شروع شد که چند وقت قبل بابایی یه نرم افزار آموزش زبان انگلیسی رو تو تبلت برام نصب کرد ولی فقط چندتا کلمه اش باز بود و بقیه اشون قفل داشت. دیروز بابایی که اومد گفت چون محیا این برنامه رو دوست داره براش میخوام نسخه کاملش رو بخرم و 5000 تومن پرداخت کرد و با افتخار بهم گفت محیا گلی برنامه رو برات کامل خریدم! اما وقتی دید که بازم چندتا قسمتش فقل داره و برای هرکدوم باید 5000 تومن پرداخت کنه حالش گرفته شد! در این لحظه بود که من بابایی رو سورپرای...
8 آبان 1394

عروسی خوبان!

سلام به همه! این هفته ما برای عروسی عمو وحید و زن عمو فرشته رفته بودیم اراک و من برای اولین بار حضور در یه مراسم عروسی رو تجربه کردم! از دوندگیهای بابایی برای مراسم عروسی و مقدماتش تا کمکهای من و مامانی تا برگزاری مراسم همش برای من تازگی داشت و حسابی خودمو قاطی برنامه ها کرده بودم! تو مراسمها با خیلی از اعضای فامیل که آشنا نبودم آشنا شدم و شخصیت مانی -پسرعمه کوچولوی بابایی- بسیار در این روزها برام پررنگ شده بود! گرچه بین عقد تا عروسی بیش از دو سال فاصله افتاده بود ولی بالاخره مراسم انجام شد و این دو نوگل نوشکفته رفتن سر خونه و زندگی شون! بعد از مراسم و رسم و رسومات پیچیده و مفصلی که هر پهلوانی رو به زانو درمیاره! ما رفتیم اصفه...
20 خرداد 1393

خداحافظ پوشك!!

سلام به همه! بالاخره ياد گرفتم! هوووووووووووووووووووووووووووورا! در آخرين روزهاي پاييز و در آستانه دو و نيم سالگي بالاخره غول پوشك را شكست دادم و به موفقيتي عظيم دست پيدا كردم! البته فعلا هنوز كنترل 100% ندارم رو برنامه ها، يعني قلق 50%  كار دستم اومده ولي 50% بقيه اش را دارم تمرين ميكنم! ولي بهرحال اميدوار كننده است! البته عصر امروز موقع بازي با بابايي دوباره مچ دستم از جا دررفت و با كلي گريه و زاري رفتيم پيش يه مامان بزرگ مهربون دستم رو درست كرد. شب هم براي فراموش كردن قضيه دستم و براي موفقيت امروز يه جشن كوچولو گرفتيم و جاتون رو خالي كرديم.
26 آذر 1392

رفتن به مهد!

سلام به همه! شنبه صبح برای اولین بار من رفتم مهد کودک قلعه سحر آمیز! البته از قبل عید چند جا رو دیده بودیم ولی از هیچ کدوم خوشم نیومده بود و نمیتونستم با محیطشون ارتباط برقرار کنم! اما اینجا با اینکه یه مقدار از خونه مون دوره ولی از همون روز اول به محیطش علاقمند شدم، بخصوص اینکه خانم مربی خودم، از شاگردای مامانی و بابایی بوده و از این بابت حسابی اونجا برای من باید سنگ تموم بذاره! ولی خوب چون دوره، بابایی هر وقت حوصله اش بیاد فعلا منو میبره! تا بعدا خودم بتونم تنهایی برم!
28 فروردين 1392

اين پست جا مونده بود اون پشت مشت ها! (جايزه جشنواره)

سلام به همه! بابا شرمنده مون كرديد خاله ستاره! چرا زحمت كشيديد؟ ما كه راضي نبوديم؟ چرا سكه نداديد؟! چرا ويلا نداديد؟! كنار دريا نداديد؟! چند وقت پيش جايزه مسابقه جشنواره تولد ني ني وبلاگ بدستم رسيد! مي بينيد چقدر خوشحالم؟! گفتم يه تشكر كنم نگن جايزه رو گرفت و صداشو در نياورد! بازم ممنون از دوستاي گلم كه راي دادن و مدير وبلاگ كه جايزه را فرستاد.     توضيحات: اين پست رو حدود يكماه پيش نوشته بودم ولي مونده بود تو پيش نويسها! گفتم براي اينكه هدر نره بذارمش اينجا! ...
27 بهمن 1390

بعد از امتحانات!

سلام به همه! بالاخره فصل امتحانات و تعطيلات تموم شد ولي داستان افتادگان و نمره خواستن هنوز ادامه داره! تو اين مدت حافظه گوشيهاي خونه ما شده «كلبه احزان» هر كي پيامهاشو بخونه واقعا تا چند روز اعصاب و روانش ميريزه بهم! بابايي ميگه وقتي ميبينم بعضيها براي گرفتن نمره قبولي دست به هركاري ميزنن بجز درس خوندن، از كارم خيلي بدم مياد! منم براي اينكه دلداريش بدم بهش ميگم خوب ميتوني كارتو عوض كني! اين كه شكايت نداره، داد و مكافات نداره! غصه خوردن نداره! بدترين چيز اينه كه يكي بهت بگه اگه به من نمره ندي، مثلا 200 هزارتومن به من ضرر ميزني!   ولي نظرايي كه در مورد پست امتحانات بود چندتا نكته رو روشن كرد، نمي دونم بگم؟ نگم...
23 بهمن 1390

آي مردم من دندون درآوردم!

سلام به همه! دوستاي گلم امروز اولين دندونم دراومد! دقيقا در سن 7 ماه و 13 روز و  5 ساعت و 8 دقيقگي! (البته زمان كشف دندون) امروز17بهمن 1390 ساعت 14:45 من مثل يه موش كوچولو وسط سفره نشسته بودم و داشتم با قاشق ماست ميخوردم كه در اثر اصابت قاشق غذا با دندون كوچولوم، ماماني و بابايي فهميدن اولين دندونم جوونه زده! در اين لحظه كه دارم اين خبر رو اعلام ميكنم بابايي از شدت هيجان از خود بيخود شده و داره دنبال كلمات مناسب ميگرده كه احساساتش رو نسبت به من ابراز كنه ولي نميتونه! ماماني هم از شدت ذوق داره تو خونه پرواز ميكنه! الانه كه بخوره به سقف بيفته! اگه ميدونستم اينها اينقده از دندون دراوردن من خوشحال ميشن كه زودتر اقدام ميكردم! ...
19 بهمن 1390

امتحانات!

سلام به همه! چند روزه بابايي و ماماني يه جوري شدن، يه چيزايي ميگن، هي با خودشون حرف ميزنن و سرشون رو تكون ميدن! بابايي ميگه: بندازم؟ نندازم؟ خوب خودشون ميفتن! ببينم ميشه يه كاري كرد كه نيفتن؟ بيچاره ها پول ميدن! ماماني ميگه: اين دفعه ديگه ميندازم! چقدر نمره بدم؟ اون دنيا كي جواب اين كارها را بده؟! بيچاره پدر و مادرشون، پول دادن! خلاصه تو خونمون يكي داره ميفته، يكي رو كمك ميكنن نيفته! يكي افتاده! يكي مونده زير دست و پا! شده صحراي محشر! به بابايي ميگم چي شده كه اينقده اعصاب و روانتون ريخته بهم؟ ميگه دخترم! بابايي چندماه ميره كلاس، كلي وقت ميذاره براي يه درس، با تشويق يا تهديد، با نصيحت يا با زور ميخواد بچه هاي مردم چند صفحه جزوه ...
5 بهمن 1390

بازگشت از سفر!

سلام به همه! ما رفتيم و اومديم! يه سفر دوهفته اي به سرزمين پدري و مادري، جاي شما خالي، سفر خوبي بود و ملالي نبود جز دوري دوستاي گلم! تو اين سفر حسابي با خانواده و فاميل بابايي و ماماني آشنا شدم، من كه از يك ماهگي تا حالا فاميل را نديده بودم و ازشون دور بودم تازه فهميدم كه چقدر منو دوست دارن، اينقدر كه ماماني و بابايي دارن بهم حسودي ميكنن! بابايي ميگه قبلا تو فاميل كلي ما رو تحويل ميگرفتن ولي الان خونه هركي ميريم محيا رو ميگيرن و ميرن! كسي ديگه سراغ ما رو نميگيره! منم كه ميديدم اينقده مورد توجه همه هستم، تو اين دوهفته كلي استعدادهام شكوفا شد و كارهاي خارق العاده اي رو شروع كردم! بابايي ميگه اينها ژنهاي نهفته اي بودن كه به محض ور...
1 بهمن 1390