محيا کوچولومحيا کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره
امیرنیکان کوچولوامیرنیکان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره
پسرعمه پوریاپسرعمه پوریا، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره
دخترخاله سارینادخترخاله سارینا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

فرشته اي بنام محیا

اين پست براي جشن تولد ني ني وبلاگ بود!

سلام به همه! بالاخره جشنواره يكسالگي ني ني وبلاگ تموم شد. من براي تولد ني ني وبلاگ يه شعر نوشته بودم و اونو تقديم كرده بودم به همه دوستاي گلم! خيلي از دوستاي گلم اين هديه كوچولو را پسنديده بودن و ابراز محبتشون برام بهترين هديه و جايزه بود. اميدوارم بتونم لطف همه دوستاي عزيزم را جبران كنم. دومين هديه باارزش جشنواره آشنايي با دوستاي جديدي بود كه از اين بعد بيشتر به هم سر ميزنيم و از حال هم خبر ميگيريم. با اين شعر من تو اولين مسابقه زندگي ام شركت كردم كه بايد در موردش راي داده ميشد! براي يادگاري شعر را اينجا ميذارم بمونه و بازهم از همه دوستاي گلي كه به اين شعر راي دادن تشكر ميكنم.   &nbs...
12 دی 1390

سفرهاي انتخاباتي!

سلام به همه! اين روزها كه تو ني ني وبلاگ همه چي سياسي شده، نظر ميدي بايد اول بگي كد تون يادم هست ها! نظر ميدن ميگن كدمون كه يادت نرفته! خلاصه داستاني شده اين جشنواره! رفيقهاي ديروز شدن رقيبهاي امروز، همه به هم وعده هاي رنگارنگ ميدن كه آمار راي هاشون بره بالا، در كل هم خوبه هم بد! فعلا زياد حس و حال كار فرهنگي نيست و هرچي ميخواي بنويسي بوي انتخابات ميده!! من كه ديدم كلاسهاي ماماني و بابايي تموم شده و دارن بيخودي وقت كشي ميكنن، راهي شون كردم بريم سفر، بله يه سفر! سفري براي آشنايي با فاميلهايي كه ازشون دورم، البته يكماه اول زندگي پيششون بودم ولي از مرداد ماه تا الان كي اينهمه عمو و عمه و خاله و دايي و ... يادش ميمونه؟ از پنجشنبه ش...
9 دی 1390

فرهنگ كتابخواني!

سلام به همه! تو نشستهايي كه با دوستان ني ني قبل از اومدن به دنيا داشتيم، ني ني هاي دشمن! ما ايراني ها را به خاطر بي علاقگي به كتاب و كتابخواني مسخره ميكردن! البته ما خيلي هوشمندانه عمل ميكرديم و مثلا سيستم ارتباطي اونا با ماماني شون را هك ميكرديم و ميخنديديم! ما ني ني هاي هوشمند ايراني، براي اينكه ني ني هاي دشمن نتونن ما رو مسخره كنن، همونجا به هم قول داديم وقتي رسيديم به دنيا اولين كاري كه ميكنيم، مطالعه كتاب و تلاش براي بالابردن سرانه مطالعه تو كشور باشه. براي همين هم من از چند وقت قبل با همكاري ماماني و بابايي روزي چند ساعت مطالعه ميكنم. ضمنا براي اثبات اين ادعا به ني ني هاي دشمن! عكسهاي مستندش را هم اين پايين گذاشتم. بفرم...
25 آذر 1390

روياي پنج ماهگي!

سلام به همه! بالاخره پنچ ماهگي هم تموم شد و من بازهم بزرگتر شدم، خانم تر شدم! تو اين يك ماه كلي كارهاي جديد رو تونستم انجام بدم، الان ميتونم ديگه كاملا بشينم ولي نميدونم چرا بعضي وقتها ميفتم! غلطيدن را تقريبا ميتونم انجام بدم، ولي همش به صورت ميفتم روي زمين و ماماني و بابايي بايد نجاتم بدن! صداهاي مختلفي در ميارم، بعضي وقتها يه دفعه ماما يا بابا ميگم و ماماني و بابايي كلي ذوق ميكنن! دستها و انگشتامو تو اين ماه پيدا كردم و خيلي برام جالبه كه ميتونم تكونشون بدم و بازي كنم! تازگي ها پاهامو ميتونم با دستم بگيرم ولي نميدونم چكارشون كنم، پا هم براي خودش چيز جالبيه! البته تو اين ماه دوباره درگير گلاب به روتون شدم و مصرف پوشكم زياد ش...
4 آذر 1390

كمپين غذاي كمكي!

سلام به همه هرچي به ماماني و بابايي ميگم بابا من ديگه بزرگ شدم، ديگه هر چي شير ميخورم سير نميشم، كسي گوشش بدهكار نيست، ميگن دكتر گفته بعد شش ماهگيت ميتوني غذاي كمكي را شروع كني، من كه هر چي به اين ساعت بالاي وبلاگم نگاه ميكنم از 4 ماه رد نميشه، حالا كو تا آخر شيش ماهگي! آخه يكي بياد بگه من چكار كنم؟ آي ماماني هاي باتجربه من غذا ميخوام، من سير نميشم! حالا خاله شيما (مامان نفس جون) برام يه كم تحربياتشونو گفتن ولي اين تجربه ها براي من غذا نميشه كه! آي مامانا بياييد به اين ماماني و بابايي بگيد به من غذا بدن! راستي بهشون بگيد چي بهم بدن؟ فكر ميكنم شايد بلد نيستن چي بهم بدن!  
1 آذر 1390

غلطيدن

سلام به همه امشب داشتم براي خودم بازي ميكردم، يهو ديدم چرخيدم و صورتم داره به فرش ميخوره! ديدم كسي نيست شروع كردم به سر و صدا تا بابايي اومد منو برداشت. بابايي بهم تبريك ميگفت و به ماماني گفت محيا اولين غلطيدنش را امشب انجام داد. من كه ديدم ماماني و بابايي خيلي خوششون اومد، كلي سعي كردم دوباره اين حركت را اجرا كنم، ولي نتونستم، اما بهر حال ظاهرا پيشرفت بزرگي بوده اين حركت.
26 آبان 1390

تغيير شخصيت!

سلام به همه! امروز ماماني كه ميخواست بره كلاس و منو تنها بذاره، يه لحظه دلم گرفت و شروع كردم به داد و بيداد تا ماماني بياد و منو بغل كنه، احساس كردم كلا ميخواد بره! اما ماماني منو داد بغل بابايي و رفت. اول يه كم با بابايي بازي كردم ولي دلم پيش ماماني بود، وقتي ديدم واقعا پيداش نيست، زدم زير گريه و اينقده داد و بيداد كردم تا بابايي منو برد، پيش ماماني. خونه كه برگشتيم ماماني ميگفت مثل اينكه محيا ديگه بيرون رفتن منو ميفهمه و دلتنگي ميكنه! آخه ماماني من كه قبلا هم ميفهميدم ميري كلاس ولي دوست دارم ازين به بعد هر جا ميري باهم باشيم! چون تنها بمونم دلم برات تنگ ميشه! از اين به بعد هم هر كدومتون بريد بيرون و منو نبريد اينقده داد ميز...
26 آبان 1390

آموزش آشپزي!

سلام به همه ماماني ميگه از غذاهاي تكراري خسته شدم، نمي دونم ديگه چي درست كنم؟ كلي فكر ميكنه و به بابايي هم ميگه نظر بده ولي به فكر هيچ كدوم يه غذاي غير تكراري نمياد! آخرش هم تقصيرها ميفته گردن من! چون ميگن هر غذايي درست كنيم، به محيا نميسازه! امروز به ماماني گفتم بيا خودم بهت چند تا غذاي جديد ياد بدم كه يه تنوعي تو زندگيتون ايجاد بشه! بعدهم اومدم سر گاز و كلي بهش آموزش دادم، اميدورام حالا يه چيزي ياد گرفته باشه! اينم يه صحنه از اوج هنرنمايي من سر قابلمه غذا! ...
23 آبان 1390

من مستقلم!

سلام به همه امروز بابايي خوشحال بود و ميگفت بالاخره يارانه محيا را دادن، هرچي دور رو برم را نگاه کردم چيز جديدي نديدم که اینقده خوشحال کننده باشه! بابایی ميگه ديگه دخترگلم دستش تو جيب خودشه! حالا منو ميگي همينجوري مونده بودم كه اين چيزا چيه و بابايي چرا اينقده خوشحاله؟ با توضيحات بابايي فهميدم يارانه يه چيزيه كه ميريزن تو حسابش و اونو كه بده پوشك بهش ميدن! بابايي گفت محيا روزي 1000تومن پوشك ميسوزونه، اگه سعي كنه كمتر بسوزونه يا دوگانه سوزش كنيم، ميتونيم يارانه اش رو به جاي پوشك تو كاراي ديگه سرمايه گذاري كنيم كه بدرد آينده اش بخوره! مثلا طلا، همينطوري داشت حساب و كتاب ميكرد كه من گلاب به روتون... واي ديگه هنگ كردم از اين هم...
24 مهر 1390