محيا کوچولومحيا کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
امیرنیکان کوچولوامیرنیکان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره
پسرعمه پوریاپسرعمه پوریا، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
دخترخاله سارینادخترخاله سارینا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

فرشته اي بنام محیا

وابستگي

سلام به همه امروز شنيدم ماماني به بابايي ميگفت اينقده محيا را بغلي نكن و به خودت عادت نده، روان شناسا ميگن بچه نبايد زياد به ماماني يا بابايي وابسته بشه. من دقيقا نفهميدم وابستگي يعني چي؟ ولي ميدونم بهترين خوابهامو وقتي ميبينم كه تو بغل ماماني يا بابايي خوابيدم! من مطمئنم ني ني هاي بزرگ هم مثل ني ني كوچولوها بهترين خاطرات و لحظه هاشون مربوط به همين دوران وابستگيشون باشه، مثل همه مامانيا و باباييا! خدايا همه اونايي كه وابستگي ندارن يا دلشون به كسي وابسته نيست يه وابستگي شيرين بده!
17 مهر 1390

دنياي 100 روزگي من

سلام به همه امروز 100 روز شده كه تو اين دنيا هستم، راستش تو اين 100 روز به اين نتيجه رسيدم كه زندگي تو اين دنيا فقط بخاطر وجود ماماني و بابايي و بعضي آدماي دوست داشتني و عزيزه كه لذت بخشه، آدمايي مثل اعضاي فاميل كه با اينكه من ازشون دورم ولي هميشه نگرانم هستن و برام دعا ميكنن، آدمايي مثل دوستاي گلي كه اصلا همديگرو نديديم ولي دلمون براي هم تنگ ميشه! به هم سر ميزنيم، نظر ميديم، دعا ميكنيم، قربون صدقه هم ميريم! با شادي هم شاد ميشيم و با ناراحتي هم گريه ميكنيم، من فكر ميكنم تو اين دنيا اگه يه نفر هم باشه كه دلش براي من تنگ بشه، ارزشش رو داره كه بخاطر اون همه سختيهاي زندگي را تحمل كنم، دوستتون دارم. ...
13 مهر 1390

من كجا بودم؟

سلام به همه ماماني ها و بابايي هاي مهربون! ببخشيد كه خيلي وقته نبودم، اما كجا بودم؟ راستش رفته بودم كه بيام! رفته بودم به سرزمين مادري، ماماني ميگفت بايد ني ني كوچولوي ما اونجا به اين دنيا بياد، منم كه خيلي دختر خوبي ام قبول كردم و مدتي ماماني و بابايي را بردم اصفهان، تا اونجا با خيال راحت به دنيا بيام. از وقتي هم كه رفتيم اونجا ماماني و بابايي همش تو هيجان و استرس و انتظار بودن، ديگه همه كارهاشونو تعطيل كرده بودن و نشسته بودن كه من كي ميام! هرچي ميگم بابا بريد دنبال كار و زندگي تون، من خودم هر وقت وقتش بشه ميام، كسي گوش نميده كه! بگذريم، بالاخره وقت بزرگترين اتفاق و شيرين ترين لحظه زندگي ماماني و بابايي رسيد و من از راه رسيدم،...
5 مهر 1390

فرشته حقيقت

سلام به همه و سلامي مخصوص به فرشته اي به نام حقيقت! تا حالا فكر مي كردم فرشته ها فقط تو اون دنيا هستن و وقتي ميام تو دنياي شما ديگه خبري از فرشته ها نيست، اما من اولين لحظه ورودم به دنياي شما رو با كمك يك فرشته تجربه كردم، يه فرشته خوب به نام حقيقت، يه خانم دكتر مهربون بنام فرشته حقيقت! ميخواستم يه تشكر درست و حسابي ازتون بكنم خانم فرشته! ديدم ميتونم با يه پست اختصاصي اين كارو انجام بدم، از خدا ميخوام هميشه تو كار و زندگي موفق باشيد و بتونيد به ني ني هاي كوچولو كمك كنيد زندگي تو اين دنيا رو خوب و سالم شروع كنن. راستي بابايي هم براتون يه شعر گفته بود كه اينجا مينويسم تا فراموشش نكنم: «ما در پي حقيقتيم و حقيقت فرشته اي است ...
5 مهر 1390