از رفتن او تا آمدن من
سلام به همه اين مطلب را براي يادبود عزيزي مينويسم كه رفتن او و اومدن من يه جورايي به هم ربط پيدا كرد، چون داستانش يه كم طولانيه و خوندنش هم مثل نوشتنش ممكنه يه غمي تو دلتون بياره، داستان كاملش رو تو ادامه مطلب مينويسم، اگه حوصله درد دل شنيدن داريد بفرماييد تو! رمز مطلب 1389 هست و منم منتظرتون هستم. اگه خونديد دوست دارم در موردش نظر بديد. بابايي يه عمو داشت، يه عموي شاد و سرزنده، اين عموي نازنين چند سال بود كه قلبش اذيتش مي كرد، يه روز خوب بود چند روز بد، پارسال تو همين روزها زنگ زدن كه عمو حالش خوب نيست، زودتر بيايد براي ديدنش، بابايي و ماماني كه چند سالي بود تو شهر غريب ساكن بودن، خيلي در جريان جزئيات بيماري عمو نبودن، فقط يه ر...