محيا کوچولومحيا کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره
امیرنیکان کوچولوامیرنیکان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره
پسرعمه پوریاپسرعمه پوریا، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره
دخترخاله سارینادخترخاله سارینا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

فرشته اي بنام محیا

رؤیای یازده ماهگی!

سلام به همه! یازدهین ماه هم گذشت و فقط یکماه دیگه مونده تا یکسالگی! تو خونه ما هیچکس باورش نمیشه من دارم یکساله میشم! من و مامانی و بابایی همینجوری موندیم که چجوری این مدت گذشته؟! هی همدیگه رو نیشگون میگیریم ببینیم بیداریم یا داريم خواب ميبينيم! این واقعیته یا رؤیا؟ تو این ماه کلی مهارتهای حرکتی پیدا کردم، الان برای ثانیه های زیادی میتونم بدون کمک بایستم، دستم رو لبه مبلها بگیرم و راه برم،     عاشق عبور از موانع هستم، کافیه یکی تو خونه خوابیده باشه, بیخودی هزار بار از روش رد میشم و اینور و اونور میرم تا پاشه و با اعصاب و روان درب و داغون بیخيال خواب بشه! دست دسی و نوعی خنده دار از حرکات موزون را با شنیدن آهنگه...
4 خرداد 1391

روياي ده ماهگي!

سلام به همه! خوب ديگه تعداد ماههاي زندگيم دو رقمي شد! با اجازه بزرگترا و با احترام به كوچيكترا ده ماهه شدم! اين ماه رو اصلا نفهميدم چجوري گذشت، براي همين كار خاصي هم نشد توش انجام بدم! تو اين ماه با وجود تلاشهاي زياد هيچ كاري رو نتونستم به نتيجه برسونم، نه راه رفتن، نه حرف زدن، نه دندون جديد! اما ... الان به راحتي با صداهاي متنوعي ميتونم حرف بزنم، ولي براي كسي مفهوم نيست! البته يه بار كه خيلي خوشحال بودم همينجوري يه «بابا» گفتم و تو مواقع درموندگي و بي پناهي هم «ماما» رو زياد تكرار ميكنم! ولي ماماني و بابايي هنوز فكر ميكنن اينا اتفاقي بوده! البته وقتي يه چيزي ميگم خيلي ذوق ميكنن ها!  اين روزا ماماني...
3 ارديبهشت 1391

روياي نه ماهگي!

سلام به همه! نه ماهگي هم تموم شد، نه ماه زيبا بعد از نه ماه انتظار زيبا! نه ماه يعني يه عمر! اينو هر كي كه نه ماه تو دل مامانش بوده ميدونه و ميفهمه! تو اين ماه من شروع به چهاردست و پا رفتن كردم و الان ديگه حرفه اي شدم، فقط نميدونم چرا بعضي وقتها هرچي تلاش ميكنم جلو نميرم! مثلا وقتي به ديوار يا مبلها ميرسم! فقط چندبار سرم محكم ميخوره بهشون! ماه نهم، ماه بيماري بود، اولش بابايي بعد من و بعدم يه كم ماماني! ماه نهم، ماه تلاش براي ايستادن به كمك لبه مبل و وسايل خونه بود! ماه نهم، ماه رسيدن به بهار بود و تجربه اولين بهار زندگي من و اولين نوروز سه نفره خانواده كوچولوي من! جديدا ميتونم ارتباط چيزها رو باهم درك كنم، مثلا فهميدم براي ر...
4 فروردين 1391

روياي 32 سالگي!

سلام به همه! امروز هم يه روز رؤيايي بود، روز تولد! تولد كي؟ تولد بابايي و رؤياي 32 سالگيش! البته هرچي سه نفري با ماماني و بابايي نشستيم فكر كرديم ديديم راجع به رؤياهاي يه ني ني 32 ساله چيز جذابي نميشه نوشت! اين ني ني هاي كوچولو هستن كه هر ماه و هر روزشون رؤيايي و زيباست و رؤياهاشونم براي دوستاي گلشون خوندني! خلاصه ديدم بابايي غمباد گرفته كه آخه من بعد 32 سال زندگي تو روز تولدم نميتونم بگم مثلا تو اين يه سال چقدر كار خوب انجام دادم، ولي محيا هر ماه كلي پيشرفت داره و آدم نميدونه كدوم يكي از پيشرفتهاش رو تو ماهگردهاش بنويسه! گفتم بابايي بشين فكر كن، كارهاي اين يك سال رو مرور كن شايد بالاخره يه چيز بدرد بخور پيدا كردي؟! كلي فكر كرد...
11 اسفند 1390

روياي هشت ماهگي!

سلام به همه! اين ماه رو اصلا نفهميدم چجوري گذشت، يعني تا به خودم اومدم ديدم ماه هشتم هم تموم شد و وارد نهمين ماه زندگي شدم! مهمترين اتفاق اين ماه دندون دراوردن بود كه حواس همه رو از كارهاي ديگه پرت كرد، حالا هرچي فكر ميكنم ميبينم كار خاص ديگه اي تو اين ماه نكردم! البته يكي دو بار همينجوري الكي دست دسي كردم ولي اونم ديگه يادم رفت كه چجوري اجرا ميشد! از نظر حركتي هم پيشرفتهايي داشتم ولي هنوز بايد روش كار كنم. از همين ديروز ديگه تونستم با گرفتن چيزهاي اطرافم روي  پاهام بلند بشم، ولي خوب هنوز تعادل ندارم زود ميفتم! تو اين ماه بدليل تشديد تلاشهام براي حركت كردن، روزي چندبار با مخ يا با صورت ميخورم زمين و حسابي گريه و زاري راه مين...
4 اسفند 1390

روياي هفت ماهگي!

سلام به همه! روزهاي ماه هفتم هم گذشتن و من به ماه هشتم رسيدم، اين ماه، ماه مسافرت بود، مسافرتهاي هيجان انگيز به سرزمين پدري و مادري و خاطرات خوبش، اين ماه، ماه فعاليتهاي حركتي بود، از اول اين ماه حركات مختلفي را براي شادي حضار (ماماني و بابايي) اجرا مي‌كردم، فعلا تو حالت نشسته ميرم جلو و سعي ميكنم چهاردست و پا برم ولي يه پام زيرم گيرميكنه، نميشه! حالا دارم روش كار ميكنم، اين ماه، ماه غذاي كمكي بود، از فرني شروع شد، ولي نمي دونيد كار به كجاها كشيد؟! حريره و سرلاك و سوپ و سيب و ليموشيرين و موز و ... رو بهم زوري ميدادن، و البته قطره آهن! اه اه اه اوغ اوغ اوغ! يه سري غذاهاي كمكي عالي هم خودم كشف كردم و ميخورم مثل موبايل، كنترل...
4 بهمن 1390

روياي شش ماهگي!

سلام به همه! به همين سادگي ششمين ماه زندگي هم گذشت! شش ماه يعني نصف يكسال؟ واي خدا جون چقدر بزرگ شدم! تو اين ماه من كلي كتاب خريدم و مطالعاتم رو روي مسائل مختلف شروع كردم! مطالعه نياز به انرژي بيشتر داشت، در نتيجه غذاي كمكي رو هم شروع كردم، فعلا با روزي دو وعده حريره سر ميكنم! تو اين ماه دو تا پاهامو كشف كردم! روزها كلي باهاشون سرگرم ميشم! پيش غذام انگشتاي دست و دسرم شصت پامه! چقدرم به آدم ميچسبه شصت پا خوردن! پيشنهاد ميكنم شما هم امتحانش كنيد! شب عاشورا يه كوچولو دستم با بخاري سوخت ولي بابايي و ماماني قضيه را بهتون نگفتم كه ناراحت نشين و  تنبيه شون نكنيد! الان من ميتونم كاملا بشينم، البته هنوز بعضي وقتها ميفتم ولي ميتون...
4 دی 1390