سلام به همه! من این روزا یه چیزی فهمیدم! فهمیدم که با این مامانی و بابایی نمیشه همیشه هم با محبت برخورد کرد! مثلا من دوست دارم نصفه شبی بریم بیرون بازی ولی اونا در خونه رو برام باز نمکنن! یا میخوام با کفش برم رو تو خونه و رو فرشها، نمیذارن! یا شکلات میخوام بهم نمیدن! یا خیلی کارای دیگه! حالا فهمیدم هر وقت یه چیزی میخوام و با زبون خوش میگم بهم بدید، نمیدن! باید یه جوری خشم خودمو نشون بدم که ازم بترسن! آخه چه معنی داره پدر و مادر تو روی بچه شون وایسن، بگن نمیشه! بعضي وقتها خيلي خشمگين ميشم و خشممو اينجوري نشون ميدم! البته اينبار ماماني و بابايي هي منو ميخندوندن و نميذاشتن حسابي چهره خشمگين منو ببينيد! آخرشم ديگه كار به شعر خو...