محيا کوچولومحيا کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره
امیرنیکان کوچولوامیرنیکان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره
پسرعمه پوریاپسرعمه پوریا، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره
دخترخاله سارینادخترخاله سارینا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

فرشته اي بنام محیا

دعاي فرفره!

سلام به همه خوبين ايشالله دوستاي گل نازنين؟ ماهم خوبيم الحمدلله! فقط نيستيم! با شروع كلاسهاي ماماني و بابايي ما كمتر وقت ميكنيم وبلاگ نويسي و وبلاگ گردي كنيم عيدتون مبارك ايشالله هميشه شاد و سلامت باشيد. فعلا روزهاي من اينجوريه: سه روز اول هفته كه ماماني كلاس داره و بابايي خودش ميره دانشگاه بعدشم همگي باهم ميريم دانشگاه بابايي تا آخر هفته! شنبه و يكشنبه ها چندساعت ميرم مهد كه البته از اين هفته قراره يه پرستار مهربون بياد خونه ببينيم اون بهتره يا مهد؟ دوشنبه كه دانشگاه بابايي براي دانشجوهاي جديدالورود جلسه گذاشته بود، منم با بابايي رفتم دانشگاه البته موقع جلسه چون ميخواست صحبت كنه، من رفتم خونه يه خاله مهربون كه اولش با گريه...
24 مهر 1392

از رفتن او تا آمدن من

سلام به همه اين مطلب را براي يادبود عزيزي مينويسم كه رفتن او و اومدن من يه جورايي به هم ربط پيدا كرد، چون داستانش يه كم طولانيه و خوندنش هم مثل نوشتنش ممكنه يه غمي تو دلتون بياره، داستان كاملش رو تو ادامه مطلب مينويسم، اگه حوصله درد دل شنيدن داريد بفرماييد تو! رمز مطلب 1389 هست و منم منتظرتون هستم. اگه خونديد دوست دارم در موردش نظر بديد. بابايي يه عمو داشت، يه عموي شاد و سرزنده، اين عموي نازنين چند سال بود كه قلبش اذيتش مي كرد، يه روز خوب بود چند روز بد، پارسال تو همين روزها زنگ زدن كه عمو حالش خوب نيست، زودتر بيايد براي ديدنش، بابايي و ماماني كه چند سالي بود تو شهر غريب ساكن بودن، خيلي در جريان جزئيات بيماري عمو نبودن، فقط يه ر...
24 مهر 1392

رؤياي بيست و هفت ماهگي!

سلام به همه! ما اين روزها خيلي كم رنگيم! تقريبا شديم يه سايه روشن كه دليلش كاراي زيادي هست كه اين جند وقته برامون پيش اومده! تو اين شلوغي كارها يك ماه ديگه هم طي شد و من بيست و هفت ماهه شدم. اين ماه يه مقدار درگير اسباب كشي بوديم، يه مقدار هم روزها با ماماني ميرفتم مهد تا به محيطش آشناتر بشم كه براي شروع كلاسها راحت تر دوري ماماني رو تحمل كنم. حالا من كم كم دارم بزرگتر ميشم، خانوم تر ميشم، عزيز تر ميشم، شرين زبون تر ميشم! خيلي اجتماعي تر شدم و روزها با ماماني يا بابايي كه دانشگاه ميريم با كارها و حرفهاي جالبم خيلي جلب توجه ميكنم! البته ماماني و بابايي ميكن هرچي خدا تو حرف زدن بهم استعداد داده در بحث پوشك گيرون در اوج بي استعداد...
4 مهر 1392

خانه به دوشي!

سلام به همه! ما اين چند مدت دنبال تهيه يه خونه جديد بوديم و بالاخره از پنجشنبه تا همين امروز با تحويل خانه و بردن اسباب و اثاثيه تقريبا مستقر شديم. براي من اين كارها خيلي جذاب بود و در عين شيرينكارهاي فراوان، كلي كمك هم به ماماني و بابايي كردم.       در همين حال و هوا هستيم كه ديگه نميشه زياد بيايم براتون نظر بذاريم. البته سعي ميكنم بهتون خشك و خالي سربزنم و ميدونم شما هم بهم سرميزنيد، همينجور خشك و خالي! اين روزها خيلي كتابخون شدم و دائم شعر ميخونم. طبع شعرم هم خيلي بهتر شده و البته در شعر طنز بهترتر! مثلا همين امروز تو خونه جديد كه بوديم اين شعر رو گفتم كه كلي مايه خنده ماماني و بابايي شد:  ...
24 شهريور 1392

فرهنگ لغات جلد 5!

جونم بالا اومد! (موقعي كه خسته ميشم!) دلم شكست! (موقعي كه يه چيزي بخوام بهم ندن!) بريم جلسه! (وقتي بريم دانشگاه!)  آب ميمون!: آب ليمو! خاك به سرم! (موقعي كه شيرينكاري كنم!) خدا مرگم بده! (بازم موقعي كه شيرينكاري كنم!) والا چيزي نديدم! طعمش فوق العاده اس! (وقتي بستني شكلاتي ميخورم!) جديدا اينطوري شده! از تهران خريدم! (وقتي يه چيزي رو بپرسن از كجا خريدي؟!) بابا معطل ميكنه! (وقتي ميخوايم بريم بيرون!) بابا فس فس ميكنه! (بازم وقتي ميخوايم بريم بيرون!) ايميل زدم همسايه مون! مطمئنم! انتخاب كردم! لباسام به هم ميان! (در مورد لباس پوشيدن خودم و ماماني و بابايي حسابي نظر ميدم و وقتي هر لباسي ميپوشم ميگم!) وقتي يه چي...
8 شهريور 1392

رؤياي بيست و شش ماهگي!

سلام به همه! ديگه اين روزها اينقده به كارهاي مختلف ميگذره و ما درگير شديم كه يادمون رفت بيست و شش ماهگي هم اومد و رفت! من تو اين ماه كلا در سخنهاي دلبرانه و خنده دار و بعضا غير منتظره و يا حرفهاي يه كم نا مناسب! حرفه اي تر شدم! كه يه سري از اونها رو در پست بعدي مينويسم براتون. اين ماه قرار بود كه پروژه پوشك گيرون هم اجرا بشه كه همون روز اول شكست خورد و با شيرينكاري من در چندجاي خونه به چند ماه بعد موكول شد! چند روز پيش يكي از استاداي بابايي و ماماني هم با خانواده اومده بودن خونه ما كه باهاشون رفتيم بيرون و برام يه عروسك خوشگل هم هديه اوردن، اين ماه قراره يه اتفاق جديد هم بيفته كه ممكنه ما بخاطر كار بابايي به يه خونه جديد بر...
4 شهريور 1392

صندوق عقب!

سلام به همه! اين روزها وقتي ميخوايم با ماشين بريم بيرون يه جمله رو زياد به ماماني ميگم: ماماني برو صندوق عقب! يعني خودم ميشينم صندلي جلوي ماشين و ميخوام ماماني بره صندلي عقب ماشين! ولي بجاي صندلي عقب ميگم صندوق عقب كه ماماني هم كلي بهش برميخوره!! خوب بچه هاي اين دوره زمونه ايم ديگه! ...
31 مرداد 1392

بازگشت به مغرب بي احساس!

سلام به همه! جاي همه تون سبز! جاي همتون خالي! ايشالله هر كي دوست داره مهمون امام رضاي مهربون بشه زودتر دعوتنامه اش بدستش برسه! ما دهه سوم ماه مبارك رمضان مهمون امام خوبيها بوديم و چقدر هم اين سفر مبارك تو اين ماه مبارك لذت بخشه! سفر ما از سحر روز 19 ماه مبارك بعد مراسم احيا شروع شد و چون بايد از تبريز به مشهد پرواز ميكرديم با دوستاي جديد و قديمي راهي تبريز شديم.     البته من تو پيچ و خمهاي جاده كه راننده خيلي با سرعت ميرفت حالم بد شد و اول سفر اينجوري شدم!   اما سختي اول راه رو با ديدن گنبد و بارگاه ملكوتي امام رضا (ع) فراموش كرديم و سلام داديم!   جامون همون هتل پارسالي بود و جامون تو ر...
24 مرداد 1392

سفر به مشرق احساس!

سلام به همه! امسال هم امام رضاي مهربون (ع) لطف كردن ما رو دعوت كردن كه دهه سوم ماه مبارك رو پيش خودش باشيم! ما انشالله از يكشنبه ميريم مشهد و نايب الزياره همه فاميل و دوستاي گلمون هستيم. و اگه قسمت بود با چندتا از دوستاي گلمون ديدار ميكنيم. البته امسال من موقع سفر دو سال و يك ماهم شده و يعني ديگه از سفر رايگان خبري نيست!! براي همين ماماني و بابايي كلي با خودشون كلنجار رفتن كه منو ديگه نبايد بچه حساب كنن و بايد كلي پول بدن كه من افتخار بدم و همراهشون باشم!! مثل هميشه محتاجيم به دعاها تون. حلال كنيد.  
6 مرداد 1392