محيا کوچولومحيا کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
امیرنیکان کوچولوامیرنیکان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره
پسرعمه پوریاپسرعمه پوریا، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره
دخترخاله سارینادخترخاله سارینا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

فرشته اي بنام محیا

رویای سه سالگی!

سلام به همه! من رسما و قانونا سه ساله شدم! محیا کوچولوی سه ساله که دیگه هرجا به نفعم باشه میگم بزرگ شدم و هرجا به ضررم باشه میگم من که هنوز کوچیکم! چون امسال برای تولدم پیش خانواده های فامیل نبودیم، یه تولد خیلی خودمونی گرفتیم ولی ایشالله در اولین سفر پیش فامیل جبران میکنیم! شاخص ترین ویژگی این روزهام اینه که به بهانه های مختلف گریه و زاری راه میندازم! و حسابی میرم رو اعصاب مامانی و بابایی! اما اگه حال و اوضاع اخلاقم خوب باشه طبع شوخ و بذله گویی هم دارم که حسابی خانواده رو شاد و مشعوف میکنم! چندتا از شیرین زبونیهای اخیرم رو اینجا مینویسم: خطاب به مامانی موقع بیرون رفتن: كفشامو بپوشون من دستم بنده! از گرما قلبم پيچيد ت...
4 تير 1393

عروسی خوبان!

سلام به همه! این هفته ما برای عروسی عمو وحید و زن عمو فرشته رفته بودیم اراک و من برای اولین بار حضور در یه مراسم عروسی رو تجربه کردم! از دوندگیهای بابایی برای مراسم عروسی و مقدماتش تا کمکهای من و مامانی تا برگزاری مراسم همش برای من تازگی داشت و حسابی خودمو قاطی برنامه ها کرده بودم! تو مراسمها با خیلی از اعضای فامیل که آشنا نبودم آشنا شدم و شخصیت مانی -پسرعمه کوچولوی بابایی- بسیار در این روزها برام پررنگ شده بود! گرچه بین عقد تا عروسی بیش از دو سال فاصله افتاده بود ولی بالاخره مراسم انجام شد و این دو نوگل نوشکفته رفتن سر خونه و زندگی شون! بعد از مراسم و رسم و رسومات پیچیده و مفصلی که هر پهلوانی رو به زانو درمیاره! ما رفتیم اصفه...
20 خرداد 1393

روياي سي و پنج ماهگي!

سلام به همه! ما هستيم و كمرنگتر از گذشته هم شديم. آخرين ماه دو سالگي شروع شده و كمتر از يك ماه با سه سالگي فاصله دارم. اين روزها اينقدر در كارها و مهارتهاي زندگي كوچولوي خودم پيشرفت دارم كه تقريبا ميشه گفت از كودكي دارم درميام! آخر هفته هاي بهاري رو تقريبا در دل طبيعت جنگل و دريا مي گذرونيم از زيباييهاي طبيعت لذت ميبريم با دوستا و همكاراي بابايي و ماماني! آستارا، گردنه حيران، جنگل گيلده، اسالم و... اين روزها خيلي خوب و ديدني هستن، شما هم كاشكي بيايد. شيرين زباني ها و چرب زبانيها و حاضرجوابيهاي من اين روزها ماماني و بابايي و همكاراي دانشگاه رو خيلي سورپرايز ميكنه! چند تا از نمونه هاي حاضرجوابيهاي من: ماماني: محيا بيا ب...
4 خرداد 1393

روياي سي و چهار ماهگي!

سلام به همه!  خوبین ایشالله؟ من این روزها دارم احساس بزرگ بودن و بزرگ شدن میکنم، البته هرجا به نفعم باشه میشم جزو آدم بزرگا! و هرجا به ضررم باشه میگم من هنوز کوچولوام! و داستانهایی داریم. آخر هفته ها دو سه بار رفتیم جنگلهای حیران و مهمون خاله و عمو بودیم! جاتون خالی دیروز هم رفتیم. اونجا از دیدن طبیعت و آدمهای مختلف خیلی لذت میبرم و بهم خوش میگذره! شدیدا به مهمونی رفتن علاقه دارم ولی خیلی جور نمیشه! هفته ای دو روز با پرستارم و نی نی کوچولوش هستم که یه کم نق نقو هستش! بعضی روزها با بابایی دانشگاه و ورزش میرم و خودم هم یه کم لجباز و نق نقو شدم! مهارتهای شعری و گفتاری من روز به روز بیشتر میشن و البته شیرینکاریها! مثل بح...
6 ارديبهشت 1393

روياي سي و سه ماهگي با طعم نوروز!

سلام به همه! ما رفتيم سفر نوروزي و برگشتيم! سفري كه براي من تجربه سومين نوروز بود و سي و سومين ماه زندگي! جاي شما در اين سفر سبز بود مثل سبزه هاي عيد! سفر هفت سين ما قبل عيد چيده شد و عيد نشده جمع شد! بخاطر سفر، ماهي ها رو داديم به همسايه مون و سبزه مون رو...     امسال من اتفاقات و مراسمهاي عيد رو خيلي بهتر درك ميكردم و لذت ميبردم! البته دائم به هفت سين ناخنك ميزدم!     علاقه ذاتي من مثل همه بچه ها به فوت كردن هر نوع شمعي حتي شمع سفره هفت سين!     بهتون نگفته بودم كه من صاحب هفت تا كبك زيبا شدم و تو پاركينگ خونه براشون يه جاي مناسب درست كرديم كه زندگي كنن! سبزه عيدمو...
15 فروردين 1393

صدای قدمهای عید!

سلام به همه! سومین بهار زندگی من نزدیک است و سومین بهار خانواده کوچک سه نفره ما! امسال شکر خدا سال خوبی بود برای ما، البته کمی هم سخت که بخاطر کارهای بابایی شد! امسال من خیلی تجربه های خوبی کسب کردم و با همین تجربه ها واقعا یه خانم کوچولوی بزرگ شدم! امیدوارم سال جدید برای ما شما و همه دوستای گل و مهربون و همه نی نی های ناز مبارک باشه!   امسال برای عید سه تا ماهی خوشگل خریدیم که یکشون دو شب پیش از تنگ پریده بود بیرون و تا صبح در غربت و تنهایی مرده بود بیچاره! برای همین شعر بالا رو برای ماهیای کوچولوی قرمز گذاشتم اینجا! ...
28 اسفند 1392

روزهاي اسفندي!

  اواخر بهمن ماه يه سفر رفتيم نور و چالوس كه بهمون خيلي خوش گذشت         يه دوره مسابقه ورزشي هم تو دانشگاه بابايي بود كه ميرفتيم براي تشويق و نهايتا تيم مون با ناداوري و حق خوري!! دوم شد!   براي يه همايش هم رفتيم كرج دانشكده محل تحصيل ماماني و بابايي كه ياد ايامي بود براشون!   منم به عنوان كوچكترين شركت كننده همايش در مركز عكس هستم!!   و دانشجوي بابايي كه مقاله اش به عنوان مقاله برتر جايزه گرفت و لوح تقديرش تو دستشه و خيلي هم خوشحاله!     عكسايي از همين روزها! ...
21 اسفند 1392

روياي سي و دو ماهگي!

سلام به همه! من قدم به قدم دارم ميرسم به سه سالگي! اين روزها دوست دارم مستقل باشم، خودم بدون كمك كفش و لباس بپوشم و دربيارم، از پله ها بالا و پايين برم و...! و البته روز به روز لجباز و زورگو تر هم ميشم و تسلط خودم رو به خوانواده بيشتر ميكنم! جديدا يه نرم افزار آموزش انگليسي رو موبايل و تبلت نصب كرديم كه يه چيزايي دارم ياد ميگيرم و به شيوه خودم انگليسي هم حرف ميزنم! تازگيها موفق به كشف بيني و محتويات با ارزش اون! شدم و هر وقت بيكار باشم از اين كار لذت  ميبرم!! علاقه به نوشتن و نقاشي كشيدن و برنامه نقاشي نقاشي شبكه پويا دارم! اصطلاحات خنده داري هم به كار ميبرم مثلا اگه بستني بخوام ميگم: هوس بستني افتاده به دلم! يا به يه چي...
4 اسفند 1392