محيا کوچولومحيا کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
امیرنیکان کوچولوامیرنیکان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره
پسرعمه پوریاپسرعمه پوریا، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره
دخترخاله سارینادخترخاله سارینا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

فرشته اي بنام محیا

بعد از سالها

سلام به همه نمی دونم چطوری یاد وبلاگ افتادم سالها بود یادمون رفته بود شاید بخاطر تکرارهای بی خاطره زندگی بوده ولی امسال من محیای 12 ساله هستم و کلاس هفتم در مدرسه فرزانگان و داداش نیکان هم پیش دبستانی به قول خوش تیزهوشان! و سالی تلخ برای بابا که برای همیشه در حسرت دیدن مامان بزرگ ...
1 آذر 1402

از رفتن او تا آمدن من

اين داستانک روایتی است از غربت و دوری و براي يادبود عزيزي مينويسم كه رفتن او و اومدن من يه جورايي به هم ربط پيدا كرد... بابايي يه عمو داشت، يه عموي شاد و سرزنده، اين عموي نازنين چند سال بود كه قلبش اذيتش مي كرد، يه روز خوب بود چند روز بد، پارسال تو همين روزها زنگ زدن كه عمو حالش خوب نيست، زودتر بيايد براي ديدنش، بابايي و ماماني كه چند سالي بود تو شهر غريب ساكن بودن، خيلي در جريان جزئيات بيماري عمو نبودن، فقط يه روز ميشنيدن كه عمو بهتره، يه روز ميشنيدن كه بستري شده، اما دفعه آخر كه مامان بزرگ زنگ زده بود پشت تلفن صداش لرزيده بود و ميگفت زودتر بيايد، بابايي فكر نميكرد چيز مهمي باشه چون با ...
11 مرداد 1400

کتاب دار کلاس شدم!

سلام من3، 4  هفته ای میشد که کتاب دار  کلاسمون شده بودم  اما فرصت کتاب دادن به بچه ها جور نمیشد. اما این هفته بالاخره تو هفته کتابخوانی، کتاب ها را به همکلاسی هایم دادم . اما خیلی سخت بود چون بچه ها اصلا رعایت نمی کردند . چند نفر هم که رعایت می کردند، رفتند و خانم را آوردند. خانم کمکم کرد تا بتوانم کتاب بدهم. این هفته با چادر نمازم به مسجد رفتم و سوره نصر را خواندم. ...
2 آذر 1397

کار و بازی!

سلام هفته ی قبل که نشد برم کار و بازی ،  این هفته به لطف سوره ی کافرون ، توانستم. به لطف سوره ی کافرون یعنی خواندن آن در مسجد جامع اردبیل. اولش آیه ی3 و5 برایم جالب وعجیب بود وکمی هم سخت. اگر حفظش نمی کردم ،  در درسش گریه می کردم. خوب سخت بود. هر هفته جمعه ، پیام تازه می دم.ببینش.باشه؟ خدا حافظ. ...
25 آبان 1397

قرآن خواندن

سلام من دیشب در مسجد قرآن خواندم. خیلی خجالت کشیدم. اما یک تراش خوش بو جایزه گرفتم. بابام بهم قول داده بود که من را به کار و بازی ببرد. کار و بازی همان شهربازی است. البته با یک ذره فرق. اما چون تولد بود، نتوانستیم برویم. خوب لااقل توانستم یک فیلم به نام بالش ها را ببینم. اما ناراحت شدم که نشدبرم.  شاد شده بودما.  تا هفته ی دیگه نمی تونم برم. خدا حافظ. ...
18 آبان 1397

تولد غافلگیر کننده!

سلام به همه! ما کم کم داشتیم آماده میشدیم که اواخر بهمن ماه بریم اصفهان برای تولد نی نی کوچولو ولی شنبه هفته قبل نیکان کوچولو خیلی غافلگیر کننده خبر داد که داره میاد. شنبه شب رفتیم بیمارستان و ساعت یک صبح یکشنبه 17 بهمن نیکان ما متولد شد. مامانی دو روز بعد و نیکان هفت روز بعد از بیمارستان اومدن خونه و الان همگی کنار هم هستیم یه خانواده چهار نفره! اون شب و روزهای بعد دوستان و همکارای مامانی و بابایی خیلی بهمون کمک کردن و جای خالی فامیل را برامون پر کردن و ما خیلی از شون ممنون هستیم. روزهای بعد اول خاله بزرگه و امروز یکشنبه خاله کوچیکه با سارینا اومدن اردبیل پیشمون و ما خیالمون راحت تر شد. نیکان ما روز یکشنبه 24 بهمن از بی...
25 بهمن 1395

جایزه

سلام من از خانم هادی امروز جایزه گرفتم چون در درس مهاسبات زهنی شاگرد اول شدم خیلی خوشحالم
22 دی 1395