نگهبان فرشته ها!
سلام به همه!
دو روز پیش یه اتفاق وحشتناک افتاد که مامانی و بابایی میخواستن سانسورش کنن! ولی من نذاشتم گفتم باید آدم شجاعت داشته باشه
شیرینکاری میکنه پاش وایسه! شاید تجربه اش بدرد دوستای گلم بخوره، که امیدوارم البته هیچ وقت از این تجربه ها نداشته باشید.
توضیحشو تو ادامه مطلب میدم که هر وقت میام اینجا هی جلوی چشام نباشه!
ماماني و خانم پرستار در حال باز كردن سرم از دستم
و اما داستان وجشتناک این چند روز!
مامانی و بابایی بخاطر رشته شون دوست دارن گیاههای مختلف رو ببینن، بکارن، بذرش رو جمع کنن و ... البته تا حالا که موفقیت خاصی
در زمینه پرورش گل گیاه نتونستن کسب کنن!
چند روز پیش بابایی از محوطه دانشگاه چندتا بذر گیاه کرچک با اسم علمی Ricinus commonis جمع کرده بود اورده بود خونه که توی
باغچه بکاره، این گیاه خیلی زیبا و خوشگله ولی روم به دیوار احتمالا شما فقط روغن اون رو بشناسید که چه خاصیتی داره! روم به دیوار!
اون شب من تو آشپزخونه مشغول بهم ریختن کاسه کوزه های آشپزخونه بودم که این بذرها رو دیدم، به علت علاقه به گل و گیاه
که تو خانواده ما ارثیه، مشغول بازی با این دونه ها شدم، مامانی هم یه ظرف داد دستم که اونها رو بریزم توی ظرف.
دونه های این گیاه خیلی شبیه لوبا چیتی هستش، دقیقا به همون رنگ و اندازه،
خلاصه بازی بازی، تا مامانی و بابایی حواسشون نبود نمیدونم چندتا دونه رو خوردم!
یه دفعه مامانی و بابایی دیدن این بذرها تو دهن منه و سعی کردن اونها رو از دهنم بیارن بیرون که با مقاومت من روبرو شدن و
نهایتا یه مقداریش رو بیرون اوردن و یه مقداریش رو هم خوردم!
اونا پیش خودشون فکر میکردن خوب احتمالا من رو به دیوار یه کم اسهالی میشم و قضیه حل میشه میره، که البته
بعد نیم ساعت همینجوری هم شد و تا اینجا قضیه گذشت.
ساعت دو نیمه شب بود که من با تهوع شدید از خواب پریدم و هر چی تو معده ام بود اوردم بالا! باعرض شرمندگی از شفافیت زیاد مطلب!
دوباره مامانی و بابایی گفتن خوب دیگه حل شد هرچی تو معده اش هم بود خارج شد راحت شد بچه!
از بس عمق فاجعه زیاد بود هون نصفه شبی منو بردن حموم تا اون چیزمیزا رو بشورن و بعدش اومدیم خوابیدیم.
هنوز یه کم شیر نخورده بودم که دوباره حالت تهوع و تکرار داستان و بار سوم که دیگه یه مقدار مامانی و بابایی ترسیده بودن،
گفتن بریم اورژانس، تو این فاصله بابایی گفت بذار تو اینترنت سرچ کنم ببینم در مورد کرچک چی نوشته؟
سرچ کردن همان و تاحد سکته رفتن مامانی و بابایی همان!
یکی از نتایج سرچ اینترنتی:
جنایتکار ترین گلهای جهان را بشناسید!
دانه کرچک یکی از بذرهای سمی و کشنده گیاهی بود! که مامانی و بابایی خوش خیال منو چند ساعت بعد از خوردن اون
بردن اورژانس بیمارستان کودکان، تو اون نصفه شبی دکترهای کشیک از دانشجوهایی بودن که حتی اسم کرچک رو هم نشنیده بودن!
بابایی هرچی میگفت این گیاه سمی بوده نمیدونستن باید چکار کنن؟ خلاصه با زدن یه سرم و آمپول من تو اورژانس بستری شدم
تا اونا از استاداشون بپرسن باید چکار کنن؟!
مامانی و بابایی خیلی ترسیده بودن و هیچ کاری هم نمیشد کرد و میگفتن برای شستشوی معده هم دیر شده باید دعا
کنید که زیاد نخورده باشه و دونه ها رو اورده باشه بالا!
تا صبح من زیر سرم بودم و هر چند دقیقه با حالت تهوع بیدار میشدم و اوغ میزدم ولی دیگه چیزی تو معده ام نبود که بیاد بالا!
با اصرار مامانی یکی از دکترها! یه آمپول برای کنترل حالت تهوع داد که یه کم بهتر شدم.
البته هیچ اعتمادی بهشون نبود چون اصلا نمیدونستن مشکل من چیه؟ خیلی وضع بدی بود.
بعد از آمپول حالم یه مقدار بهتر شد بیدار شدم و اینقده گشنه بودم که فقط شیر میخواستم.
تا نزدیک ظهر بیمارستان بودیم و کار جدیدی برام نکردن و مامانی و بابایی خواستن که منو مرخص کنن، چون محیط اونجا خوب نبود.
بعد از برگشتن به خونه من حالم بهتر بود ولی گوارشم کلا تعطیه فعلا! هیچی تو روده هام نمیمونه!
حالا خدا رو شکر وضعیت کلی بد نیست ولی هنوز از درمان مسمومیت هیچ اطمینانی نداریم، احتمالا یه سفر کوچولو بریم و اونجا
پیش یه متخصص بریم تا از رفع خطر مطمئن بشیم.
هنوز تو خونه همگی تو شوک این اتفاق هستیم و واقعا نمیدونم اگه نگهبان مهربون فرشته ها مراقب ما نی نی ها نبود،
این مامانی و بابایی های بی تجربه چه بلاهایی که سر نی نی هاشون نمی آوردن!