شيرين زباني هاي كودكانه!
سلام به همه!
اين روزها ماماني و بابايي در طول روز از حرفهايي كه من ميزنم چندبار رو كله شون شاخ درمياد رشد ميكنه و ميفته!
چندبار ذوق مرگ ميشن! هزاربار قربون صدقه ام ميرن و...
چه حرفايي؟ مثلا از اين حرفها:
جلوي يه مغازه اسباب بازي فروشي بوديم، من دائم با انگشت يه اسباب بازي رو نشون ميدادم و ميگفتم:
«ببين! ماماني ببين! بابايي ببين!» بعد كه نگاه ميكنن ميگم: «ديدي؟» يا ميگم: «ميبيني؟!»
وقتي يكي ميگه بو مياد! حالا خوب يا بدش فرق نميكنه! من ميگم «پيف! پيف!»
وقتي يكي رو بخوام صدا كنم ميگم «بيا بيا» بعد كه مياد ميگم «اومدي؟» بعد ميگم «بشين!بشين!»
وقتي يه چيزي رو بخوام هل بدم، ميگم «كمك كمك!» تا يكي بياد كمك!
وقتي ميخوام با لگوهام بازي كنم، ميگم: «بسازيم!» و وقتي يه قطار يا چيزي ميسازم بايد همه منو تشويق كنن و ذوق كنن!
صبح كه از خواب پا ميشم، ساعت روميزي رو برميدارم، اگه بپرسن ساعت چنده؟ ميگم: «9!»
هر صدايي از هرجا بياد من سريع ميگم: «كي بود؟!»
هرچيزي رو كه نخوام يا بخوام روي كلمه «نه» تاكيد كنم، ميگم «نه بابا!»
يه چيزي رو كه بخوام دور بندازم مثل پوست شكلات و ... ميگم «بندازيم!»
وقتي از اين برنامه هاي راز بقا ميبينم، با ديدن جك و جونوراي ترسناك پشت سرهم ميگم: «ووي! ووي! ووي!»
ديشب بابايي مشغول كارهاش بود كه رفته بودم سروقتش، يه دفعه بهم گفت «هيس!» كه اين حركت خيلي به من برخورد و
باناراحتي و گريه تا كلي وقت ديگه بهش محل نميذاشتم! تا با التماس اومد ازم دلجويي كرد و منم بخشيدمش!
... و اين داستان همچنان ادامه دارد.