روياي بيست ماهگي!
سلام به همه!
من امروز تو دفتر زندگي ام، يه بيست گنده گرفتم و بيست ماهه شدم!
روز بيستمين ماهگرد من كلا به خانه تكاني و آماده كردن خونه براي سال جديد گذشت.
البته به لطف حضور من تو خونه تقريبا هر روز خودم يه خونه تكوني حسابي انجام ميدم و همه چي رو زير و رو ميكنم!
اين ماه هم پر از اتفاق و پيشرفت و كارهاي جديد بود.
ديگه تقريبا تو خونه من مثل بلبل يا به قول ماماني و بابايي مثل يه طوطي حرف ميزنم و شيرين زبوني ميكنم!
شمردن تا 10 رو تقريبا كامل ميگم و يازده تا بيست رو قاطي پاطي چندتاشو ميگم، البته بيشتر اعدادي كه عموپورنگ
تو برنامه 1000 و 60 و 16 ميخونه رو بلدم!
به برنامه عمو پورنگ علاقه مند شدم و اسمشو يه جوري ميگم كه هنوز قابل نوشتن نيست!
برنامههاي مل مل و جمعه به جمعه و از همه بيشتر دست دسي صداش مياد رو دوست دارم!
اسم برنامه هاي پلنگ صورتي و پت و مت رو هم ياد گرفتم و تا آهنگ شروعشون مياد اعلام ميكنم!
راستي به دليل علاقه زياد به پلنگ صورتي، ديروز با ماماني و بابايي رفتيم يه پلنگ صورتي هم خريديم، كه فعلا خيلي دوستش دارم!
تو اين چند روزه علاقه ام به عروسكهاي آدميزادي! بيشتر شده، قبلا حيوونا رو بيشتر دوست داشتم!
حالا همه عروسكام رو جمع ميكنم، براشون لباساي خودمو ميپوشونم، پوشكشون روعوض ميكنم، بهشون غذا ميدم،
باهاشون بازي ميكنم و براشون بالش و پتو ميذارم و ميخوابونمشون! البته در واقع من دستور ميدم و ماماني و بابايي
همه اين كارها رو انجام ميدن! يعني روزي شونصد بار بايد لباس و پوشكشون عوض بشه، لالا كنن و مم بخورن و...!
بيشتر لباساي نوزاديم هم فعلا تن عروسكا هستن! حالا نميدنم من اينقده كوچيك بودم يا اين عروسكا اينقده بزرگن!
چند تا شعر هم نصفه نيمه ميخونم، شعر گنجشكك اشي مشي، عمو پورنگ و...
در يه ابتكار تازه بابايي صندلي ماشينمو روي يكي از صندليهاي ميز غذاخوري جاسازي كرده و من بصورت كاملا مسلط
پشت ميز غذاخوري ميشينم و حسابي سفره تكوني ميكنم! مثل همون خونه تكوني!
خيلي از خواسته هام رو ميتونم به ماماني و بابايي بفهمونم، مثلا امروز براي اولين بار سر ميز صبحونه گفتم: «چايي ميخوام!»
البته در خوردن چايي و ساير نوشيدنيها عادت كردم كه تا مدتي نوشيدني رو تو دهنم نگه دارم و بعدا قورت بدم!
ماماني تو اين قضيه انگشت اتهام رو به سمت بابايي گرفته ولي خودمم از اين كار خيلي لذت ميبرم!!
علاقه زيادي به بيرون رفتن و گشت زني تو خيابون و مغازهها دارم و دستور بيرون رفتن از خونه جمله زير هستش:
«مغازه، عروسك ببينيم! صورتي ببينيم! و...»
چند روز پيش ماماني ميخواست به صورت آزمايشي منو از «مم» محروم كنه با هوشياري من اين طرح شكست خورد!
يه بار با قطره استامينوفن و يه بار با چسب زخم! ميگم ماماني ههههه! اين كارها ديگه قديمي شده! و همه اينها رو خودم بلدم!
اين روزها سعي ميكنم يادبگيرم لباسهامو خودم بپوشم و تا حدودي هم پيشرفت كردم! يه چوب لباسي هم قد خودمم دارم!
خيلي دوست دارم لباسهاي تازه بپوشم و موهامو با كش ببندم و بعد به بابايي اينقده بگم عكس، عكس!
تا دوربين بياره و ازم چندتا عكس بگيره و بعدش بيايم سر لپ تاپ عكسا رو ببينيم و من براشون ذوق كنم!
يه وقتا هم با پوشيدن يه لباس جديد هوس ميكنم ناناي كنم كه اونم براي خودش داستانيه!
يه شخصيت خيالي هم پشت تلفن دارم كه باهاش خيلي صحبت ميكنم!
تو روزهاي امتحاناي ماماني و بابايي كه خيلي زنگ و اس ام اس با محتواي «التماس دعا» ميومد! باهر صداي تلفن من ميگفتم: «كي بود؟»
بابايي هم ميگفت: «بيخودي بود!» حالا ديگه هر صدايي از موبايل بابايي مياد ميگم: «اس ام اس، بيخودي!»
البته تلفن خونه هم به اسم مامان بزرگ شناخته ميشه و هر وقت زنگ بزنه ميگم مامان بزرگ!
اين روزها با شروع كلاسها، زمزمه هاي مبني بر مهد كودك ميشنوم و يه پرونده هم براي ثبت نامم آماده كردن!
البته چندبار تلاش كردم كه پرونده رو نابود كنم ولي موفق نشدم! حالا فردا شايد با پرونده ام يه مهد كودك ثبت نام كنم!
و اما امروز سورپرايز من براي ماماني و بابايي اين بود:
عصر كه ميخواستم بابايي رو ببرم بازي و نميومد بهش گفتم: «عزيزم بيا!!!» بابايي كه ديگه نزديك بود از شدت
غش و ضعف! يه بلايي سر خودش بياره، كتاب و درس رو انداخت يه طرف و تا كلي وقت رفتيم بازي!
حالا از عصر ديگه كلي به ماماني و بابايي گفتم: «عزيزم!» و حسابي ازشون كارهاي مختلف كشيدم!
ببخشيد كه طولاني شد، ايشالله هميشه سلامت و شاد باشيد و روزهاي مونده تا سال جديد رو با خاطره هاي خوب بگذرونيد.