محيا کوچولومحيا کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
امیرنیکان کوچولوامیرنیکان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره
پسرعمه پوریاپسرعمه پوریا، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره
دخترخاله سارینادخترخاله سارینا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

فرشته اي بنام محیا

از رفتن او تا آمدن من

1400/5/11 9:52
نویسنده : محیا کوچولو
225 بازدید
اشتراک گذاری

اين داستانک روایتی است از غربت و دوری و براي يادبود عزيزي مينويسم كه رفتن او و اومدن من يه جورايي به هم ربط پيدا كرد...

بابايي يه عمو داشت، يه عموي شاد و سرزنده،

اين عموي نازنين چند سال بود كه قلبش اذيتش مي كرد، يه روز خوب بود چند روز بد،

پارسال تو همين روزها زنگ زدن كه عمو حالش خوب نيست، زودتر بيايد براي ديدنش، بابايي و ماماني كه چند سالي بود تو شهر غريب ساكن بودن، خيلي در جريان جزئيات بيماري عمو نبودن، فقط يه روز ميشنيدن كه عمو بهتره، يه روز ميشنيدن كه بستري شده، اما دفعه آخر كه مامان بزرگ زنگ زده بود پشت تلفن صداش لرزيده بود و ميگفت زودتر بيايد، بابايي فكر نميكرد چيز مهمي باشه چون با عمو تلفني حرف زده بود و صداش نشونه رفتن به اين زودي را نشون نميداد،

بخاطر شرايط خاص عموي بابايي، خيلي از دكترها قبول نميكردن عملش كنن ولي سه چهار سال قبل چندتا از دكترها پيشنهاد  دادن يه عمل با تزريق سلولهاي بنيادي تو قلبش انجام بدن كه ريسكش هم كم نبود، با اين حال عموي بابايي قبول كرد و يه جورايي خودشو به سرنوشت سپرد. البته عمل انجام شد، و اون سال كلي هم تو اخبار تلويزيون از موفقيتش گفتن ولي آخرش جوابي كه بايد ميداد را نداد.

عموي بابايي، سال خوبي را شروع نكرده بود و از اول سال حالش رو به بدي ميرفت، مشكلات جديدي هم غير از بيماري قلبش پيش اومد كه شايد از عوارض داروهاش بود و شايد از خستگي اش و نااميديش...

عمو موقع ازدواج ماماني و بابايي خيلي حضور فعال و گرمي داشت، كلا تو همه مراسمها آدم پر انرژيي بود، بخصوص كه بابايي اولين پسر كل فاميل بود كه عروسي مي كرد. اون سال همه خيلي خوشحال بودن ولي كسي فكر نميكرد كه عمو براي عروسي دومين پسر فاميل كه پسر خودش بود، ديگه نميتونه به مراسم گرمي و شور بده.

وقتي تلفن مامان بزرگ، دل ماماني و بابايي را نگران كرد، اونا راه افتادن كه برن عمو را ببينن ولي اصلا فكر نميكردن اين ديدن آخرين ديدارشون با عمو تو اين دنيا باشه!

بابايي ميگه ما آدمايي هستيم كه وقتي پاي رفتن كسي در ميون باشه، تازه احساس ميكنيم بايد بريم سراغش و ببينيمش و خيلي وقتها هم دير ميرسيم! اما معمولا موقع بودن آدمها خيلي احساس نميكنيم دیدنشون ضروريه، چون ميگيم حالا حالا فرصت هست!

. . .

ماماني و بابايي چند سالي بود كه ترديد داشتن كه ميتونن بجز خودشون مسووليت يه ني ني كوچولو را به عهده بگيرن يا نه، بخاطر همين ترديد، خدا هم منو بهشون نميداد! پارسال، موقعي كه از نظر خدا، اومدن من ديگه قطعي شده بود، ماماني و بابايي همچنان در ترديد بودن، من داشتم براي خودم خونه كوچيكمو درست ميكردم!

. . .

تو مسير رفتن برای دیدن عمو، توي يه جاده پر پيچ و خم جنگلي كه بابايي با سرعت ميرفت، من اولين علامت حضورم تو اين دنيا را نشون دادم، تو يكي از پيچها ماماني حالش بد شد، ولي بعد از اينكه حالش بهتر شد و ماشين راه افتاد، ماماني و بابايي فكر كردن تهوع، بخاطر غذا و جاده بوده و من هم كه ديدم با اين علامتها نميشه حضورم را بهشون اعلام كنم، نااميد شدم و تا چند روز ديگه باشون حرف نزدم! تو اون لحظه راز حضور منو فقط خدا و من ميدونستيم!

. . .

بهر حال ما رسيديم به شهر بابايي و رفتيم عيادت عموي بابايي. عمو، حالش واقعا خوب نبود ولي من بدون اينكه ببينمش يكبار صداشو شنيدم كه با ماماني و بابايي با يه صداي پر از درد احوال پرسي ميكرد، صدايي كه كم كم به سمت سكوت ميرفت، نميتونست دردشو بگه فقط گاهگاه براي لحظاتي به يه نقطه نگاه ميكرد، انگار كسي را ميديد،

فكر ميكنم تو اون موقعيت يه شباهتي بين من و اون بود، فقط خدا از حال هر دوتامون خبر داشت، بقيه آدمهايي كه اطرافمون بودن اونو ميديدن و نميتونستن كاري براش بكنن و منو نميديدن و بازم نميتونستن كاري برام انجام بدن!

. . .

تو اون شرايط سخت هيچكس نميتونست تصميم بگيره، يكي ميگفت بايد براي عمو يه كاري كرد و يكي ميگفت بايد اين لحظات آرامش داشته باشه، همه ميخواستن يه كاري بكنن، بالاخره تصميم گرفتن ببرنش بيمارستان قلب و چقدر دير تصميم گرفتن!

اون شب همه جمع شده بودن خونه عمو، يه آمبولانس هم اومد كه عمو رو ببره تهران، انگار يه اميدواري تازه درست شده بود، با اينكه همه نگران بودن ولي خوشحاليشون از ناراحتيشون بيشتر بود، فكر ميكردن عمو حالش خوب ميشه و برميگرده. اون شب همه تو بدرقه عمو حاضر بودن، بابايي آخرين نفري بود كه تو آمبولانس از او خدافظي كرد و قول گرفت كه بعد از خوب شدن، يه سفر بيان پيشمون. وقتي آمبولانس راه افتاد، با يه اميدواري پشت سرش آب ريختن، منم رفتن عمو را حس كردم، يه جورايي همه داشتن دل خودشونو راضي ميكردن كه عمو بزرودي خوب ميشه و برميگره.

. . .

بابايي خواب بود كه موبايلش زنگ زد، تو خواب و بيداري جواب داد، بابا بزرگ بود، بابايي پرسيد چي شد؟ رسيديد بيمارستان؟ بابايزرگ گفت، رسيديم ولي نه به بيمارستاني كه بايد ميرسيديم، اونا توي يه بيمارستان تو شهر قم بودن. بابا بزرگ گفت: عمو تموم كرد، عمو رفت، براي هميشه رفت...

نرسيده به قم، عمو فشارش افت ميكنه و تا به بيمارستان برسن، ديگه كار از كار گذشته بود.

صبح، همه تو شوك بودن، ولي كارها به طور عجيبي انجام ميشد، پارچه هاي تسليت به سرعت ديوارهاي خونه عمو را پر كرد، فاميل همه جمع شدن و در عرض چند ساعت مجلس عزا بر پاشد.

بابايي ميگه انگار خدا براي همه شرايط آدمهايي را آفريده كه كارهاي مختلف را مديريت كنن، تو اون شرايط سخت كه نميدوني بايد چكار كني، ميبيني همه كارها انجام شده، آگهي، مسجد، رستوران، مزار و...، تازه انگار همه عجله دارن زودتر كارها تموم بشه و زندگي دوباره برگرده به روال سابقش!

. . .

عمو را يه جاي سرد تو بيمارستان قم نگه داشته بودن، ميگفتن بايد بچه هاش حضورا برن بيمارستان و برگه هايي را امضا كنن تا عمو را تحويل بدن. بابايي و ماماني بچه هاي عمو را كه حال و روز خوبي نداشتن بردن قم تا كارهاي بيمارستان انجام بشه، با هر سختي بود كارها انجام شد و قرار شد عمو را تحويل بدن، قرار شد براي تبرك و طواف، عمو را به حرم حضرت معصومه (س) ببرن.

توي حرم چندتا اتفاق افتاد.

بابايي و ماماني، بچه هاي عمو را بردن حرم، چند نفري با حال زار و خسته و ناراحت نشسته بودن تا عمو را بيارن، تو همين اوضاع و با این که تقریبا بعد از ظهر بود، يكي از خادمهاي حرم اومد پيش بابايي و گفت شما مهمون حضرت معصومه هستيد و دعوت كرد كه براي خوردن ناهار به رستوران حرم برن! بابايي به ماماني گفت سالهاي سال بود كه ما براي زيارت ميومديم حرم ولي تا حالا حضرت معصومه اينطوري مهمون نوازي نكرده بود، شايد اين بار به خاطر اينكه ما تو شهرش و تو حرمش احساس غربت و تنهايي كرديم و خيلي دلمون گرفته بود ميخواسته يه جورايي دلداري مون بده و بگه به فكر مهموناش هست! البته تو اون شرايط كسي نتونست غذا بخوره ولي براي تبرك غذا را دادن كه ببريم.

وقتي عمو را آوردن جلوي حرم، بابايي و پسراي عمو زودتر رفتن كه كمك كنن، ماماني و دختر عمو، ولي مونده بودن و نميدونستن بايد كجا برن، بعدا ماماني گفت حسي كه تو اون لحظه داشته خيلي دردناك بوده، يه حس غربت، حسي كه يه دختري كه پدرشو آوردن براي طواف تو حرم، ولي اون نمي دونست از كدوم طرف ميارنش، از كدوم در حرم؟ مثل بال بال زدن يه پرنده كه از اين طرف به اون طرف ميره و نميدونه دقيقا بايد كجا بره؟

همزمان كه عمو را اوردن جلوي حرم، دو نفر ديگه را هم اورده بودن، اونا اهل قم بودن و ادمهاي زيادي منتظرشون بودن كه همراهيشون كنن تا آخرين زيارت و طوافشون را انجام بدن، ولي عمو و همراهاش توي شهر غريب كسي را نداشتن به استقبالشون بياد، كلا همراهان عمو پنج شش نفر بودن، تازه نميدونستن دقيقا بايد چكار كنن؟ چجوري ببرنش داخل حرم، حتي تعدادشون براي بلند كردن تختي كه عمو روش خوابيده بود هم كم بود! بابايي ميگه تو اون لحظه حس غربت را دقيقا تا عمق وجود چشيده بوده، چه حس تلخ و ناراحت كننده اي، همون وقت كه اين چند نفر عمو رو براي زيادت ميبردن، اون دو نفر ديگه هم منتظر طواف بودن، اما با همراهان پرتعدادشون شايد احساس تنهايي نميكردن!

بابايي از اون وقت هميشه به اين فكر ميكنه كه زندگي تو غربت شايد سخت باشه ولي مرگ تو غربت واقعا دردناكه.

بهرحال زيارت و طواف تموم شد و ما از قم عازم شهرمون شديم و عمو هم راهي جايي شد كه خيلي ها منتظر استقبال ازش بودن...

. . .

من شاهد همه اين اتفاقها بودم در حالي كه هنوز هيچ كس نميدونست كه هستم...

. . .

فرداي اون روز عمو ديگه ميخواست براي هميشه تو يه جاي دنج آروم بگيره، براي خداحافظي اوردنش خونه خودش، همون جايي كه دو شب قبل، همه با اميدواري بدرقه اش كرده بودن، اون شب هم با يه تخت از خونه برده بودنش و امروز هم رو يه تخت ديگه برگشت ولي اون شب، عمو هنوز بود و الان ديگه نبود،

حس رفتن از اين دنيا براي بابايي مبهم بود، هنوز هم هست، البته همون قدر كه حس اومدن به اين دنيا براش مبهم بوده و هست.

موقعي كه داشتن عمو را با خاك تنها ميذاشتن، بازهم حس همه مبهم بود، همنشيني آدم با خاك، بابايي بعدا حس كرد كه وقتي كسي را خاك ميكنن، مثل اينه كه مثلا يه گياه يا يه گل را كاشتي و منتظر رويش و ريشه دادنش هستي، بيشتر به اون خاك احساس تعلق ميكني، انگار اونا ريشه هاي خودتن كه تو خاك دارن محكم ميشن، براي همينم هست كه آدم هرجاي دنيا بميره دوست داره تو خاك وطن خودش كاشته بشه!

ميگن خاك سرده، وقتي كسي را به خاك سپردي، انگار سردي خاك، گرمي علاقه هاي نزديكان را به اون سرد ميكنه و خيلي زود همه برمي گردن سر ادامه زندگيشون، تا دوباره سر و كارشون با خاك بيفته! همه اونهايي كه تو مراسم بودن، موقع ناهار توي يه رستوران دور هم جمع شدن، و بخاطر زحمتهايي كه كشيده بودن و خسته شده بودن، يه ناهار درست و حسابي مهمون عمو بودن، بعيد ميدونم موقع ناهار كسي از آشناها سر خاك جامونده باشه، چون بابايي ميگه هرچي نگاه ميكردم همه اومده بودن، تنها غايب ضيافت ناهار، عمو بود! تو رستوران هم واقعا گشنه بودن و با اشتهای خاصی غذا میخوردن! البته بابایی فکر میکرد قاعدتا آدمهايي كه اين همه ناراحت بودن و گريه ميكردن، نبايد اينقدر اشتها داشته باشن، ولی داشتن!

البته بابايي ميگه اينم از عجايب اين دنياست، اگه بميري و به مردم چند وعده غذاي خوب ندي ميگن، تو زندگيش هم خيرش به كسي نميرسيد! و اگه بميري و به مردم چند وعده غذاي خوب بدي ميگن بازمانده هاش نمدونن پولهاي اون خدا بيامرز را چجوري خرج كنن و...

. . .

مراسم عمو حضور انبوه آشناها و اقوام در مسجد برگزار شد و عمو هر چقدر تو قم، غربت كشيد، عوضش تو شهر خودش خيلي ها بخاطرش اومدن، خونه، مسجد، سرخاك...

خيلي خوبه كه آدم وقتي از اين دنيا ميره، ادمهاي زيادي براش ناراحت بشن و بگن حيف شد، براش دعا كنن و طلب مغفرت...

. . .

ماماني و بابايي كه به نيت عيادت عمو اومده بودن، حالا با اتفاقاتي كه افتاده بود هم خيلي ناراحت بودن و هم اينكه بخاطر شركت تو مراسمهاي عمو، روزهاي بيشتري بايد تو شهر بابايي ميموندن. به تدريج كه تاثير سردي خاك داشت بيشتر معلوم ميشد، حضور افراد و دورهم جمع شدنها هم كمتر ميشد. كم كم همه داشتن آماده ميشدن براي ادامه زندگي!

در تمام اين اتفاقها با اينكه من حضور دائم داشتم، هنوز هم كسي از وجودم خبر نداشت.

. . .

تو همين روزها ماماني پيش يه دكتر رفت براي ويزيت و اونجا يكي از آخرين كارهاي خطرناكش براي زندگي منو انجام داد! نميدونم چكار ميكرد ولي در يه لحظه احساس ميكردم دارم كنده ميشم! هرچي داد و فرياد ميكردم كسي نميشنيد، بازهم خدا بود كه تو اون لحظات ميخواست من بمونم!

فرداي اون روز، روز عرفه بود، ماماني قرار بود يه آزمايش بده، همون آزمايشي كه منجر به کشف من شد!

و اون آزمايش تو روز عرفه انجام شد. محل آزمایشگاه جایی بود نزدیک مسجد شهر، جمعیت زیادی در خیابانهای اطراف مسجد داشتن دعا می خوندن! دعای عرفه امام حسین! شاید همون جایی که امام حسین به خدا میگه:

«... خدایا ممنونم از لطفى که به من داشتى ...

زمانی مرا آفریدی که هدایتت برایم آماده بود ...

با مهربانیت در تاریکی هاى سه گانه میان گوشت و خون و پوست جایم دادى...

زمانی که کسی از من خبر نداشت، مراقبم بودی ...»،

ما از وسط جمعیت داشتیم عبور میکردیم تا خبر حضورم را مامانی و بابایی بگیرن! شب عيد قربان ماماني و بابايي با اين كه خيلي تو اين چند روز خیلی ناراحتي كشيده بودن، بياد موندني ترين عيديشون رو از خدا گرفتن..

يه عيدي شيرين، فرشته اي بنام محيا!

اين خبر خوش، وسط اون همه ناراحتي براي خانواده هاي ماماني و بابايي، فضا را تاحدودي عوض كرد، تازه من بعد از نزديك دوماه كه انواع بلاها را از سر گذرونده بودم، حضورم رو به اطلاع همه رسوندم و از اونجا بود كه ديگه همه مراقب بودن يه وقت به ني ني و مامانش استرسي وارد نشه!

. . .

فرداي اون شب بابابزرگ مثل هر سال قربوني داشتن و ديگه دعا براي سلامتي منم تو نيت شون موقع قربوني پررنگ بود.

ماماني ميخواست خبر حضور منو زودتر به ماماني خودش هم برسونه، آخه اونا هم تو يه شهر ديگه بودن، ماماني وقتي به خونه شون زنگ زد كسي جواب نداد، دوباره زنگ بازهم كسي نبود، وقتي دوباره نگران شد، به خواهرش زنگ زد، خاله به ماماني گفت كه مامان بزرگ بخاطر قلبش تو بيمارستان بستري شده و نخواسته كه ماماني بفهمه و تو مراسم عمو يه ناراحتي ديگه براش درست بشه، ماماني دوباره نارحت شد، همون روز ماماني و بابايي براي ديدن مامان بزرگ راهي شهر ماماني شدن و تو بيمارستان به عيادتش رفتن، خبر خوبشون مامان بزرگ را هم خوشحال كرد، ماماني و بابايي وقتي براي مراسم هفتم عمو برميگشتن، تو بيمارستان از مامان بزرگ خدافظي كردن و براي همديگه آرزوي سلامتي. مامان بزرگ هم كلي سفارش براي مراقبت از من به ماماني داد.

. . .

تو مراسم هفتمين روز درگذشت عمو، همه بازهم ناراحت بودن ولي موقع تسليت گفتن، يه تبريك كوچولو هم به ماماني و بابايي ميگفتن! سر مزار عمو ديگه حضور من هم احساس ميشد و منم حضور بقيه رو بهتر احساس ميكردم، چون ديگه تو فكرشون حضور داشتم،

. . .

من هيچ وقت عمو رو نديدم، عمو هم هيچ وقت منو نديد،

ولي شايد،

تو اون لحظاتي كه نه كسي از حال عمو خبر داشت و نه كسي از حال من،

تو اون لحظاتي كه نه عمو ميتونست به بقيه بگه چي ميبينه، و نه من ميتونستم بگم چي ميشنوم،

تو اون لحظاتي كه نه عمو ميدونست قراره بزودي از دنيا بره، نه من ميدونستم قراره بزودي به دنيا بيام،

تو اون لحظاتي كه نه اون ميتونست بگه چه خواسته اي از آدمهايي كه اطرافش بودن داره، نه من،

تو اون لحظاتي كه خدا به هر دوتامون نگاه ميكرد و ماهم فقط خدا رو داشتيم كه بهش اميدوار باشيم،

 

شايد يه جايي من و عمو با هم آشنا شده باشيم، يا از كنار هم رد شده باشيم،

يه جايي موقع رفتن او و موقع اومدن من...

بين اومدن تا رفتن آدمها اتفاقهاي زيادي ممكنه بيفته، ولي از يه كم دورتر كه نگاه ميكني ميبيني، همه اومدن و رفتن ها شباهت زيادي به هم دارن، زندگي مثل يه رودخونه است يا مثل يه جاده، همه آدمها از يه جايي واردش ميشن و يه جاي ديگه هم ازش خارج ميشن، ولي اون رودخونه يا جاده همچنان ميره جلو.

وقتی که هستي فكر ميكني هميشه بودي و وقتي ميري انگار هيچ وقت نبودي!

فقط خاطره هايي ازت ميمونه كه بايد موقع بودنت يه عمر تلاش كني كه خاطره هاي خوبي باشه.

. . .

بابايي هميشه فكر ميكنه خدا نميذاره در يه لحظه به اين نتيجه برسي كه همه چي تموم شده و ديگه كاري نداري كه تو دنيا انجام بدي!

درست در زماني كه همه از رفتن حرف ميزنن، يكي پيدا ميشه كه تازه ميخواد بياد!

زماني كه فكر ميكني دنيا يعني نيستي، يكي پيدا ميشه كه بهت ثابت كنه دنيا يعني هستي!

زماني كه فكر ميكني دنيا پر از آدمهاي بد و چيزهاي ناراحت كننده است، يكي پيدا ميشه كه بهت ثابت كنه آدمهاي خوب هم هستن!

زماني كه از همه چي نااميد ميشي، يكي پيدا ميشه كه بهت ثابت كنه اميدواري زندگي رو جلو ميبره!

و زماني كه فكر ميكني زندگي ات تكراري و يكنواخت شده، همه چي داري ولي انگيزه ادامه زندگي نداري، خدا اونوقت يه ني ني دوست داشتني بهت ميده كه حاضري همه چيزهايي كه تو كل عمرت جمع كردي بدي و يه لحظه ناراحتيش را نبيني، يه لبخندش برات يه دنيا ارزش داره و فكر ميكني حالا حالا ها بايد باشي تا ني ني را به جاهايي برسوني كه خودت نتونستي برسي و بعد بهش افتخار كني ...

همين

پسندها (2)

نظرات (0)