عرفه 89
سلام به همه
روز عرفه سال 1389 براي من و ماماني و بابايي يه روز خاص بود،
با اينكه من حدود دو ماه بود كه كنج دل ماماني براي خودم يه خونهي كوچولو ساخته بودم، ولي هيچ كس
بجز خدا از وجودم خبر نداشت، تو اون تاريكي و سكوت تنها دلخوشيم اين بود كه خدا منو فراموش نكرده،
اون روز ماماني و بابايي تو راه آزمايشگاه از كنار جمعيتي رد شدن كه تو خيابون اصلي شهر نشسته بودن
و دعاي عرفه را زمزمه ميكردن، ماماني و بابايي هم تو دلشون يه ناراحتي داشتن و يه اضطراب،
داستان ناراحتي شون را بعدا ميگم ولي اضطرابشون مربوط به من بود،
چند ساعت بعد، وقتي برگه نتيجه آزمايش دست ماماني و بابايي بود، تازه اونا فهميدن كه يه فرشته
قراره بياد و رنگ و طعم زندگيشون را عوض كنه، بعدش هر سه نفرمون خوشحال شديم!
اونا خوشحال بودن كه خدا منو بهشون داده و منم خوشحال بودم كه تنهايي هام به اندازه داشتن يه
ماماني و بابايي مهربون كم شده، خدايا شكر بخاطر همه خوبي هات...