محيا کوچولومحيا کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
امیرنیکان کوچولوامیرنیکان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
پسرعمه پوریاپسرعمه پوریا، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
دخترخاله سارینادخترخاله سارینا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

فرشته اي بنام محیا

فرهنگ لغات من-جلد دوم

انور (anor): انار انّور (annor): انگور ققا (اولا ميگفتم):حالا ديگه ميگم غذا اووه (oovvah): براي بيان تعجب از زياد بودن چيزي، ماماني بعضي وقتها كه پوشك منو باز مي‌كرد ميگفت اووه! حالا منم ياد گرفتم به محض باز شدن پوشك ميگم اووه! پر ياخالي فرق نميكنه! اووه! بارني: شخصيت عروسكي باطري بالون يا بالدن: بالكن بده بگير بلي يا بله: در جواب چند سوالي كه دوستشون دارم! نه: در جواب بقيه سوالات! بنّامه: برنامه كودك تلويزيون بي: بيسكوييت بيا بياو: پياز بيرون: همون بيرون رفتن پوتي: روم به ديوار پي پي! البته بعد از وقوع! جارو جياب: جوراب چجوري؟ حله: حلقه هاي هوش خيار دايي: چايي دو: دوغ دوباره ديش: روم به...
11 آذر 1391

مادر!

سلام به همه! ميخوام يه چيزي بگم ولي نميدونم چجوري بگم؟ آخه امروز تولد مامانيه! هرچي داريم با بابايي ميگرديم تو دنياي واژه ها كه چندتا كلمه پيدا كنيم كه اينقدر با ارزش باشن كه كنار اسم مادر بيان نميتونيم پيدا كنيم! خدا تنها پناه بنده هاشه، خوب مادرم تنها پناه ني ني شه! روزي بنده ها دست خداست، خوب روزي ني ني هم پيش مامانيه! خدا از روح خودش به بنده هاش داده، خوب ني ني هم از روح و جسم مادره! و ... انگار خدا خواسته هرچي صفت بخشندگي، عشق و دوست داشتن كه مخصوص خودشه، همه رو تو وجود مادر خلاصه كنه! تا بنده هاش از بخشندگي، عشق و فداكاري و دوست داشتن مادر بفهمن كه خدا چجوريه! خدايا ممنونم ازت كه منو به به فرشته مهربون كه مثل خودت مظه...
11 آذر 1391

فرهنگ لغات من-جلد اول

سلام به همه!  چند روزه داريم همگي تو خونه فكر ميكنيم كه من تا حالا چه كلمه هايي رو ميتونم بگم و چه بازيهايي رو ياد گرفتم و از اين چيزا! حالا يه ليست درست كرديم كه يادگاري 15 ماهگي بمونه: آب آبه به معني حموم! آره آلو افتاد الو  (وقتي تلفن جواب ميدم!) الله ابر (الله اكبر) الا... (با آهنگ صلوات، كه بقيه اشم اگه حال داشته باشم ميگم!) بابا باد بادون (بادوم) باز (باز كردن چيزي) بازي بالا برنامه بريم بله بيدون (بيرون) پايين پسته تب تاب (لپ تاپ) تِتاب (كتاب) توپ توتو دا (داغ) د َ دَ زيتون علّو (به معني عروسك) كبش (كفش) گردو گوجه ما (ماست) مامان ميام نون هلو  ...
9 آذر 1391

ما و محرم!

سلام به همه! تو دهه محرم ما چند شب تو یه حسینیه نذري داشتيم، ولی نمیدونم چرا روزی خودمون از نذری خودمون فقط یه شب بود! هرچی منتظر بودیم بهمون یه تعارف کنن، خبری نشد! میگن این چیزا باید روزی آدم بشه راست میگن والا! آش خودتم که باشه روزی نداشته باشی بهت نمیرسه! بگذريم... روز تاسوعا همه دسته های عزاداری با لباسهای تعزیه خونی تو شهر میچرخیدن و خیلی جالب بود! تو این عکس که مربوط به کاملترین گروه تعزیه بود و تقریبا همه شخصیتهای واقعه کربلا را شبیه سازی کردن، خیلی اتفاقی در لحظه عکاسی شخصیت اصلی کربلا یعنی حضرت امام حسین (ع) داشته از کنارمون رد میشده! خیلی جالب و دیدنی هستش این مراسم، ولی حیف که هوا سرد بود اون روز. &n...
8 آذر 1391

روياي هفده ماهگي!

سلام به همه! عزاداري هاتون قبول! امروز هفدهمين ماهگرد تولد من بود كه با روز تاسوعا همزمان شده بود، روز عباس روز يه انسان بزرگ! در مورد كارهاي دهه محرم يه پست جداگانه بعدا مينويسم، اما كارهاي اين ماه! اوايل اين ماه كه بيماري و دوا دكتر بود كه بگذريم، اما بعدش تلاشها براي پيشرفتهاي جديد شروع شد، تو اين ماه كلمه هاي بيشتري رو ياد گرفتم و بزودي دومين مجموعه فرهنگ لغاتم را منتشر ميكنم، اما تو چند روز اخير سعي ميكنم كلمه ها رو بهم بچسبونم و جمله سازي كنم كه البته براي ماماني و بابايي هنوز نامفهومه! مهارت زيادي در مكالمه با تلفن پيدا كردم كه اونم بزودي با يه فيلم مستند ميبينيد! تو شمارش اعداد با ماماني و بابايي تا عدد هفت را ميگم! ...
7 آذر 1391

از عاشوراي 90 تا عاشوراي 91!

سلام به همه! پارسال عاشورا كه ميخواستيم بريم مراسم من اينجوري بودم! بابايي هم كه تو عالم خودش بوده! ديگه سانسورش نكرديم دلش بشكنه!     امسال عاشورا كه ميخواستيم بريم مراسم من اينجوري شدم! بابايي هم يه كم از عوالم خودش درومده! چه زود يه سال گذشت! ...
6 آذر 1391