روياي ده ماهگي!
سلام به همه!
خوب ديگه تعداد ماههاي زندگيم دو رقمي شد! با اجازه بزرگترا و با احترام به كوچيكترا ده ماهه شدم!
اين ماه رو اصلا نفهميدم چجوري گذشت، براي همين كار خاصي هم نشد توش انجام بدم!
تو اين ماه با وجود تلاشهاي زياد هيچ كاري رو نتونستم به نتيجه برسونم، نه راه رفتن، نه حرف زدن، نه دندون جديد! اما ...
الان به راحتي با صداهاي متنوعي ميتونم حرف بزنم، ولي براي كسي مفهوم نيست!
البته يه بار كه خيلي خوشحال بودم همينجوري يه «بابا» گفتم و تو مواقع درموندگي و بي پناهي هم «ماما» رو زياد تكرار ميكنم!
ولي ماماني و بابايي هنوز فكر ميكنن اينا اتفاقي بوده! البته وقتي يه چيزي ميگم خيلي ذوق ميكنن ها!
اين روزا ماماني كه ميره كلاس، من و بابايي كلي جاهاي مختلف ميريم، دانشگاه، بانك، مغازه، نانوايي، كارواش، تعميرگاه ماشين و...!
بابايي ميگه هرجا ميريم بخاطر محيا، بيشتر تحويلم ميگيرن!
خلاصه تو اين ماه حسابي با دنياي بزرگترا آشنا شدم.
راستي چرا آدم بزرگا وقتي يه ني ني ميبينن، اينقده خودشونو لوس ميكنن و صداها و شكلكهاي عجيب و غريب درميارن؟!
من كه فكر ميكنم اين آدم بزرگا خيلي كمبود محبت دارن!
راستي ماماني امروز با عيدي هام برام يه جفت گوشواره خربد كه البته فعلا خودش استفاده ميكنه تا من بزرگ بشم و به زور ازش بگيرم