محيا کوچولومحيا کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره
امیرنیکان کوچولوامیرنیکان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره
پسرعمه پوریاپسرعمه پوریا، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
دخترخاله سارینادخترخاله سارینا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

فرشته اي بنام محیا

روياي سيزده ماهگي!

1391/5/4 9:06
نویسنده : محیا کوچولو
1,163 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه!

اين ماه، ماه تحولات بزرگ توي كارهاي من بود!

تو اين ماه تعداد دندوناي من به 8 تا صدف خوشگل رسيد و تقريبا همه غذاها رو ميتونم بخورم، ولي به طور نااميد كننده اي بد غذا شدم!

يعني الان چند ماهه كه دريغ از 100 گرم اضافه وزن! وزن كم كردم كه زياد نكردم! البته خوب آدم از الان به فكر تناسب اندام باشه بهتره!

تو اين ماه توانايي هاي كلامي و صحبت كردنم شديدا زياد شده! يعني الان خيلي كلمه هاي ضروري براي يه ني ني

سيزده ماهه رو ميگم! البته بعضي وقتها ماماني و بابايي شك ميكنن كه واقعا كلمه هايي كه ميگم اتفاقيه يا آگاهانه!

واقعا كي اين ماماني و بابايي ها ميخوان قبول كنن كه ني ني شون ديگه بزرگ شده؟!

تو اين مدت به طور شگفت انگيزي توانايي حركتي و كنترل و تعادلم خوب شده! يعني الان براحتي از جام بلند ميشم مسافت زيادي

را قدم ميزنم، يه چيزي را از روي زمين برمي‌دارم، دوباره ميرم و بالاخره ميخورم زمين! ماماني و بابايي اينقده ذوق اين كارها مو ميكنن

كه ديگه دارم به اين فكر ميفتم كه اين شيرينكاريها رو پولي كنم! آخه چقدر من مجاني براتون كارهاي جذاب و هيجان انگيز انجام بدم؟!

چند وقته كه شبها تا از خواب بيدار ميپرم، زود بلند ميشم ميشينم بالاي سر ماماني! كه اين حركت در نوع خودم براي ماماني جالبه!

توي اين مدت يه اتفاق دردناك هم برام افتاد، بابايي كه عادت داره منو بگيره بالا نزديك لوستر تا من ذوق كنم، يادش رفته بود كه من ديگه

ميتونم حركات سريعي انجام بدم! در يكي از اين پروژه ها من كه نزديك لوستر بودم، يه دفعه پريدم يكي از لامپهاي داغ لوستر را بگيرم كه

دوتا از انگشتاي دست راستم حسابي سوختن و تا برسم اورژانس اينقده گريه گردم كه ديگه حالي برام نمونده بود!

خلاصه اين حادثه تلخ و دردناك، تجربه اي شد براي من و بابايي كه بيخودي ديگه از اين كارها نكنيم!

شكر خدا ديگه داره جاي سوختگيش خوب ميشه.

تو فاميل ديگه تقريبا با همه روابطم خوب شده بجز بابابزرگ (بابايي بابايي) كه هنوز باهم درگيريم! آخه يه كارهايي ميكنه منو ميترسونه!

اين روزهاي من بيشتر به سرگرم كردن اعضاي خانواده و ذوق كردن اونها به شيرينكاريها و شيرين زبونيهاي من ميگذره،

دعا ميكنم اين شادي و سلامتي براي همه دوستاي گلم و ني ني هاي مهربون و خانواده شون هم هميشه باشه!

توي سفر اينترنت پر سرعت ندارم كه عكسها و فيلمهاي جديدمو براتون آپ كنم!

انشالله در اولين فرصت تصاوير خاطره انگيز سفرمون رو براتون سوغات ميارم.

توضيح: نوشتن اين مطالب در نيمه شب ماه رمضان باعث شد براي سحري هممون خواب بمونيم!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان نازنین زهرا
5 مرداد 91 15:07
با سلام.از وبلاگ زیباتون دیدن کردم.وافعا وبلاگ قشنگی دارید.با افتخار شما رو لینک کردم.خوشحال میشم به وبلاگ نازنین زهرای ما هم به آدرس زیر سری بزنید esghemamanivababaei.Niniweblog.com
مامان نفس طلایی
6 مرداد 91 16:20
ملی مامان میکاییل
7 مرداد 91 0:26
حالا دلیل فعال بودنه منو فهمیدی چقدر دلم سوخت دستت سوخته عزیزمممممممممممممم خیلی مواظب خودت باش خوش بگذره
مامان حسام
7 مرداد 91 18:35
سلام وبلاگ قشنگی دارین.روی گل نی نی تون رو برام ببوسین.با اجازتون لینک کردم شما رو.خوشحال میشم سری هم به ما بزنید
مامان زهره
8 مرداد 91 11:34
فذاي محياي عزيز كه با هشت تا دندون بهتر مي تونه مزه غذاها را حس كنه .گلم اميدوارم محياي ما زودتر خوب غذا بشه ووزن كم نكنه