آنکه ذکرش شفاست!
سلام به همه!
بیماری من فرصتی بود برای خانواده کوچولوی ما که یه کم بيشتر فکر کنیم و یه چیزهایی رو اطرافمون ببینیم.
از شبي که اون اتفاق افتاد،
ما فهمیدیم تو نیمه های شب که تو شهر هیچ ماشین و آدمی نیست، توی بیمارستانها فرشته های مهربونی
کنار تخت نی نی های کوچولوشون بیدار نشستن و دعا میکنن که خدا نی نی شونو شفا بده!
و فرشته های مهربونی هم هستن که مثل مامانی و بابایی مهربونن و به نی نی ها میرسن و مواظبن حالشون یه وقت بد نشه،
حیف که من خيلي ازشون میترسم! چون هر وقت اين فرشته ها رو دیدم بهم یا سرم یا آمپول زدن!
اما همین که هستن یعنی آرامش هست، یعنی امنیت هست، يعني سلامتي تو راهه!
البته بینشون آدمایی هم هستن که یه کم بداخلاقن ولی خوب اونا هم آدمن شاید خسته شدن از سر و كله زدن با بيمارا، بیخوابی و کار!
تو اين گير و دار بيماري و دكتر و بيمارستان،
ما فهمیدیم بیماری یه نی نی خیلی سخته ولی باعث ميشه مامانی و بابایی بيشتر متحد و همدل بشن تا بهتر ازش مراقبت کنن!
اصلا شاید قانون طبیعته که بيماري يه نفر باعث ميشه تا كل فاميل و دوست و آشنا كه كمتر سراغ همديگه رو ميگيرن باهم همدردي كنن!
تو اين رفت و آمداي بيمارستان،
يه دفعه بابایی جلوی بیمارستان یه پیرزن خیلی مسن و رنجور رو دیده بود که میگفتن بچه هاش اونو رها کردن و رفتن!
بیچاره مونده بود چکار کنه؟ حالا کدوم مامانی و بابایی حاضرن بچه بیمارشون رو بذارن و برن؟!
ولی این کار از بچه های آدمیزاد بعید نیست! هست؟
تو اين دكتر رفتن هاي وقت و بي وقت،
فهمیدیم خیلی از دکترها اصلا نظر همدیگه رو یا حتی نظر همراه بیمار رو قبول ندارن! بابایی از روز اول اصرار داشت برای من آزمایش بدن ولی
دکترا میگفتن نیاز نیست بیماریش مشخصه! ولی روزی که آزمایش دادم معلوم شد خیلی از داروهایی که داده بودن اشتباهی بوده!
تو اين بيمارستان گردي ها،
فهمیدیم تو بیمارستان نی نی هایی هستن که خیلی از عمرشون رو مجبورن تو بیمارستان بسر ببرن!
فهمیدیم که خیلی ها شرایطی خیلی بدتر و سخت تری از من رو دارن تجربه میکنن!
فهميديم خيلي ها حسرت ديدن يه لبخند يا شنيدن يه كلمه از ني ني شون رو دارن!
تو اين دو هفته سخت،
مامانی و بابایی خیلی دنبال مقصر حادثه بودن که مثلا کسی منو نظر کرده یا به کسی ظلم کردن که آهش دامن مون رو گرفته یا ...
ولی آخرش بی احتیاطی خودشون از همه مهمتر بود و باید قبول کنن و هیچ کس رو نباید مقصر بدونن!
آخر آخرش،
فهمیدیم وقتی بیمار میشی بیشتر یاد خدا میفتی و ازش شفا میخوای و اونم اینقده مهربون هست که بعد سختی ها
همیشه یه سورپرایز برات داره، سورپرایز سلامتی!
و حالا بیشتر از قبل ما قدر سلامتی رو میدونیم و احساس میکنیم خطر چقدر بهمون نزدیکه و فقط خودش باید مراقب هممون باشه!
به شکرانه سلامتی،
روز جمعه یه ببعی بیچاره رو قربونی کردیم! و بیشترشو به نیازمندای اطرافمون دادیم.
به امید اینکه دیگه بیماری زندگی کوچولوی ما رو بهم نریزه و هیچ نی نی دیگه ای هم سر وکارش به دکتر و بیمارستان نیفته!
مراسم ببعي كشون! تو باغ بابابزرگ!
اينم من و دخترخاله سارينا و بابابزرگ بعد از بازگشت به خانه!