رؤياي بيست و هفت ماهگي!
سلام به همه!
ما اين روزها خيلي كم رنگيم! تقريبا شديم يه سايه روشن كه دليلش كاراي زيادي هست كه اين جند وقته برامون پيش اومده!
تو اين شلوغي كارها يك ماه ديگه هم طي شد و من بيست و هفت ماهه شدم.
اين ماه يه مقدار درگير اسباب كشي بوديم، يه مقدار هم روزها با ماماني ميرفتم مهد تا به محيطش آشناتر بشم كه براي شروع
كلاسها راحت تر دوري ماماني رو تحمل كنم.
حالا من كم كم دارم بزرگتر ميشم، خانوم تر ميشم، عزيز تر ميشم، شرين زبون تر ميشم!
خيلي اجتماعي تر شدم و روزها با ماماني يا بابايي كه دانشگاه ميريم با كارها و حرفهاي جالبم خيلي جلب توجه ميكنم!
البته ماماني و بابايي ميكن هرچي خدا تو حرف زدن بهم استعداد داده در بحث پوشك گيرون در اوج بي استعدادي ام!
اين روزهام خيلي به شيرين كاري و شيرين گفتاري ميگذره كه چندتا نمونه اش را مينويسم:
هر كتاب مصوري بدستم بياد براي عكساش از خودم شعر ميگم! البته بيشتر شعر طنز كار ميكنم! مثلا يه شعر جديدم اينه:
«پاييزه و پاييزه برگ درخت ميريزه»
«كلاغاي رنگارنگ! سفيد و زرد و قشنگ!!»
از اين جور شعرها زياد ميگم و كلي مايه خنده خانواده ميشم!
صبح ها كه بيدار ميشم اينقده صدا ميكنم: مامان جان! بابا جان! تا يكي بياد سراغم و نوازشم كنه!
جديدا يه چيزي كه ميخوام بپرسم حتما آخر سوالم از كلمه «يا نه؟!» استفاده ميكنم، مثلا ميگم «ماماني بيرون بريم يا نه؟»
يه چيز جالب اينكه ارتباط سن و سال افراد و اصطلاحات مورد استفاده را خيلي دقت ميكنم، مثلا:
يه روز كه تو دانشگاه يكي از همكاراي ماماني رو ديديم ماماني بهم گفت محيا به خاله سلام دادي؟
منم گفتم اين كه خاله نبود مامان بزرگ بود!!!! كه اين ريز بيني من كلي مايه خنده شد!
اون صداهايي بود كه قبلا ميگفتم اس ام اس! حالا اسمشون شده بوق!! توضيح بيشتري نميشه داد ديگه!
هفته قبل هم رفتيم به ييلاقهاي گردنه حيران و روستاي خاله و عمو كه خيلي بهمون خوش گذشت.
اينم عكساش:
اين عكسم تو مه شديد عصرگاهي گرفتيم كه كيفيتش كم شد ولي خاطره با كيفيتي بود!