رؤياي بيست و پنج ماهگي!
سلام به همه!
من امروز دوسال و يكماهه شدم و مهمترين نشونه اش هم اينكه براي سفر مشهدمون ديگه من بچه حساب نميشم و
خودم يه صندلي كامل و بليط كامل دارم!
و براي سفر نظر ميدم كه با چي بريم! مثلا با ماشين يا قطار. البته ميخواستيم با قطار بريم ولي نشد و احتمالا هوايي ميريم
شيرين زبونيهاي من اين ماه خيلي دلبرانه شده و ماماني و بابايي حسابي ذوق زده ميشن از حرفا و كارهام،
وقتي يه چيزي رو بخوام به طور هوشمندانه اي خودم رو لوس ميكنم و كلمات رو ميكشم!
در مورد لباس پوشيدن خودم و ماماني و بابايي حسابي نظر ميدم!
هفته قبل ماماني در حال بازكردن درب يه كنسرو براي من انگشتش به طور عميقي بريد كه چندتا بخيه خورد! و من كلي نگران شدم
و هي بهش دلداري ميدادم و ميگفتم: ماماني چيزي نشده!
ياد گرفتم بابايي رو شكنجه روحي بدم! اينجوري:
بابايي:محيا بابايي رو دوست داري؟
محيا: نه! ماماني رو دوست دارم! صدبارم بپرسه ميگم دوستش ندارم!
چيزاي جالبي كه ميگم:
چشماتو ببند يه لحظه!
اصلا مشكلي نيست!
خدا رحمم كنه!
چش و چار!
باورم نميشه!
استكوتي (Estekuti): اسكوتر