تغيير شخصيت!
سلام به همه!
امروز ماماني كه ميخواست بره كلاس و منو تنها بذاره، يه لحظه دلم گرفت و شروع كردم به داد و بيداد تا
ماماني بياد و منو بغل كنه، احساس كردم كلا ميخواد بره! اما ماماني منو داد بغل بابايي و رفت.
اول يه كم با بابايي بازي كردم ولي دلم پيش ماماني بود، وقتي ديدم واقعا پيداش نيست، زدم زير گريه و
اينقده داد و بيداد كردم تا بابايي منو برد، پيش ماماني.
خونه كه برگشتيم ماماني ميگفت مثل اينكه محيا ديگه بيرون رفتن منو ميفهمه و دلتنگي ميكنه!
آخه ماماني من كه قبلا هم ميفهميدم ميري كلاس ولي دوست دارم ازين به بعد هر جا ميري باهم باشيم!
چون تنها بمونم دلم برات تنگ ميشه!
از اين به بعد هم هر كدومتون بريد بيرون و منو نبريد اينقده داد ميزنم تا منم ببريد!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی