شروع سفر!
يه روز آفتابي زمستوني سفرمون شروع شد.
سفر طولاني بود و منم تو ماشين براي خودم مشغول انجام يكسري آزمايشات علمي مخفيانه-محرمانه بودم!
هرچي به بابايي ميگفتم بابا جون رانندگي طولاني مدت خوب نيست گوش نميداد، منم در زمان مناسب يه كارهايي ميكردم كه بابايي
مجبور به توقف اضطراري و استراحت ميشد! تو ماشينم صفايي داره اين كارا! ببخشيد اون كارا!!
ساعت 9 شب رسيديم به سرزمين پدري شهر اراك! مامان بزرگ از شوق ديدن من كلا بابايي را فراموش كرده بود و ...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی