رویای بیست و سه ماهگی!
سلام به همه!
امروز من وارد بیست و چهارمین ماه زندگی شدم و خوشحالم که این روزها و روز تولد دو سالگیم با بهترین روزهای سال
و جشن تولد بهترین بنده های خدا!
این ماه، واقعا دیگه ماه بزرگ شدن و تغییرات زیاد بود، بخصوص از نوع شخصیتی!
تو همه کارها با مامانی و بابایی مخالفت میکنم! در عین حالیکه بسیار هم دوست داشتنی شدم!
این روزها بیشترین چیزی که دوست دارم، خوندن کتابهای شعر می می نی و قصه های دیگه است.
البته تو همین کارهم نظراتی دارم، مثلا از یک کتاب فقط یک صفحه شو دوست دارم و باید اونو هزاربار برام بخونن!
خیلی از قسمتهای کتابهای شعر رو از حفظ میخونم و یا کتاب رو میگیرم دستم از روی عکساش شعرشو میخونم!
پروژه از شیر گرفتن همچنان ادامه داره و وابستگی من به اون هر روز داره کمتر میشه!
بخاطر تموم شدن کلاسا دیگه مهد هم نمیرم و فعلا تمام وقت اعصاب مامانی رو فرسایش میدم!
البته بابایی میگه بهتره یه ساعتهایی برم مهد که از سرم نیفته ولی من و مامانی مخالفیم!
این روزها یه کم به عکس گرفتن حساس شدم و از عكس گرفتن بدم مياد!
صبح كه از خواب پا ميشم اولین چیزی که میگم اینه: بريم تلويزيون روشن كنيم!
یاد گرفتم تو مغازه ها یه چیزی برمیدارم و پشت بسته بندی رو نگاه میکنم، میگم: قيمتش چنده؟ خودمم جواب میدم بیست تومن!
خرابكاريهام روز به روز دامنه وسیعتری پیدا میکنه از شكستن شيشه عطر تا قرص خوردن تا خش انداختن صفحه مونیتور و...!
اگه مامانی یا بابایی بگن تلويزيون خاموش بشه، ميگم نه دارم نكاه ميكنم و سريع ميرم جلوش ميشينم!
وقتي ماماني يا بابايي دارن يه برنامه ميبينن يا اخبار مهمي رو گوش ميدن همزمان چنان داد و بيداد راه ميندازم كه پشيمون ميشن!
بعضی جمله های جالب و خنده داری که زیاد میگم رو اینجا مینویسم:
بريم بيرون يه چيز خوشمزه بخريم!
حالم بد شد!
دلم تنگ شدم!
درد گرفتم! یا درد اومدم!
كفشم از پام در بياد یا کلاه از سرم بیفته بلندبلند داد میزنم: درومدم! درومدم! تا یکی درستش کنه!
چشمم خراب شد!
حوصلم سر رفت!
وقتي بگن ممنون ميگم: نوش جان!
روزي هزار بار به هركي برسم سلام ميكنم!
يه وقتها به ماماني و بابايي ميگم «آقاي دكتر!»
وقتی پلیس ببینم با صدای بلند اعلام میکنم!
کلمات تعارفی رو زیاد استفاده میکنم مثل: خواهش میکنم! لطفا! نوش جان!
با عروسکام خیلی رابطه خوبی دارم و بغلشون میکنم میگم: عزیزم، خیلی ناناز شدی، خیلی عزیز شدی، خیلی گل شدی!
خیلی از محل ها رو میشناسم مثل: خیابون و کوچه خودمون، آرم و ساختمان دانشگاه و بانکها و شهربازی و ...!
و وقتی میرسیم نزدیک خونه میگم: رسیدیم و رسیدیم، کاشکی نمیرسیدیم ....
دیگه عادت کردم با خوندن کتاب قصه یا با دیدن برنامه دست دسی بخوابم!
بعضی وقتها مامانی یا بابایی میگن: غذا میخوری؟ میگم: ولش کن!
یاد گرفتم برای چیزای بی ربط میگم: صد درصد! یا میگم مثلا!
يه وقتها همه چي رو قاطي ميكنم! مثلا يه روز تو بازار كه بهانه گيري ميكردم يهو دويدم طرف يه آقايي و بلند بلند گريه ميكردم
و بهش ميگفتم: ماماني ماماني ببلي (بغل)!!
كه كلي مايه خنده حضار و گریه خودم شد!
این روزها بدلیل غیبت بابایی وابستگي شديدی به مامانی پیدا کردم و بابایی هم که میاد بازم دوست دارم با مامانی باشم!