روياي بيست و هشت ماهگي!
سلام به همه!
من در حالي 28 ماهگي را تموم كردم كه روز به روز آپديت كردن وبلاگ به تاخير ميفته و كسي هم تو خونه پاسخگو نيست!
مدتهاست ماماني و بابايي به هم تعارف ميكنن كه يكي يه چيزي تو وبلاگ من بنويسه ولي ديگه به فكر افتادم كه
كم كم خودم شروع به نوشتن كنم!
اين ماه كارهامون بيشتر شده و نصفه هفته خونه هستيم و نصفه هفته هم با بابايي ميريم كه تنها نباشه!
تو اين ماه يه سفر كوچولو رفتيم شمال و شهر نور كه اولين داشجوي بابايي از پايان نامه اش دفاع كنه،
البته رفتنمون هم تو برف و بارون و سيلاب بود و چه رفتني بود! شمال هم هوا سرد بود و خيلي نچسبيد.
روزهايي كه با بابايي ميريم دانشگاه، خيلي خوش ميگذره و كلي به جاهاي مختلف دانشگاه سرميزنيم!
چندبارهم تنهايي و بدون ماماني با بابايي رفتم دانشگاه كه همكاراي بابايي حسابي ازم پذيرايي ميكنن و بهم خيلي خوش ميگذره!
دوبار هم رفتم خونه يكي از همكاراي بابايي كه اولش با گريه زاري بود ولي بعدا خيلي خوشم اومد ازشون و كلي با بچه هاشون بازي كردم!
دو روز اول هفته يه پرستار مهربون مياد خونه كه باهاش خيلي راحتم! و ديگه مهد نميرم.
گرچه شرين زبوني ها و شيرينكاريهاي مختلف من باعث شگفتي همه ميشه ولي بي استعدادي خاصي
كه در نگفتن دستشويي دارم، ديگه ماماني و بابايي رو از اين مساله نااميد كرده و
براي چندمين بار و به اميد آخرين بار رفتيم يه كارتن بزرگ پوشك خريديم!!
البته تو اين كارهم همه مراحل و فرآيندها رو به صورت تئوري مسلطم ها و كامل ميتونم توضيح بدم!
ولي نميدونم چرا دانسته هام رو نميتونم به صورت عملي استفاده كنم!
بهرحال اين ماه هم با اتفاقاتش گذشت و من ديگه دارم به دو و نيم سالگي نزديك ميشم.
تو پست بعدي چند تا شيرين زبوني هاي جالب و عكساي جديدم رو براتون ميذارم.