محيا کوچولومحيا کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره
امیرنیکان کوچولوامیرنیکان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره
پسرعمه پوریاپسرعمه پوریا، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره
دخترخاله سارینادخترخاله سارینا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

فرشته اي بنام محیا

هيجانهاي كودكانه!

سلام به همه! من يه وقتها خيلي هيجاني ميشم! مثلا وقتي عمو پورنگ داره شعر ميخونه! ببينيد.   لينك مستقيم براي ديدن هيجانهاي كودكانه من!   توضيح: بازم فيلم مال حدود يكماه قبله! ولي الان هيجان من براي شعرهاي كودكانه بيشتر از قبل هم شده! ...
15 آذر 1391

رسيده بود بلايي، وليكن گذشت!

سلام به همه! من جديدا ياد گرفتم بپرم حالا از روي مبل و ميز و پله شده تا جوي آب و جدول و ... هرجايي كه اختلاف سطح داشته باشه. امروز با بابايي رقته بوديم نون بخريم كه دم در يه لحظه بابايي دست منو كشيد كه بريم تو نونوايي و نون رو تحويل بگيريم، اما يهو دستم يه صدايي داد و جيغ من به آسمون رفت! بله، به همين سادگي مچ دستم از جا دررفت و تا رفتيم بيمارستان و عكس گرفتيم و آقا دكتره دستمو جا انداخت كلي گريه زاري كردم! البته اولش يه دكتر ديگه گفت شكسته و بايد گچ بگيريد! كه ماماني و بابايي كلا شوك شدن ولي خدا رو شكر يه دررفتگي كوچولو بود كه به خير گذشت. بازم خدا روشكر كه اين بابايي كلا دستمو از جا نكند! آخه بابايي اين دست ظريف منو كه تو دست...
13 آذر 1391

فرهنگ لغات من-جلد دوم

انور (anor): انار انّور (annor): انگور ققا (اولا ميگفتم):حالا ديگه ميگم غذا اووه (oovvah): براي بيان تعجب از زياد بودن چيزي، ماماني بعضي وقتها كه پوشك منو باز مي‌كرد ميگفت اووه! حالا منم ياد گرفتم به محض باز شدن پوشك ميگم اووه! پر ياخالي فرق نميكنه! اووه! بارني: شخصيت عروسكي باطري بالون يا بالدن: بالكن بده بگير بلي يا بله: در جواب چند سوالي كه دوستشون دارم! نه: در جواب بقيه سوالات! بنّامه: برنامه كودك تلويزيون بي: بيسكوييت بيا بياو: پياز بيرون: همون بيرون رفتن پوتي: روم به ديوار پي پي! البته بعد از وقوع! جارو جياب: جوراب چجوري؟ حله: حلقه هاي هوش خيار دايي: چايي دو: دوغ دوباره ديش: روم به...
11 آذر 1391

مادر!

سلام به همه! ميخوام يه چيزي بگم ولي نميدونم چجوري بگم؟ آخه امروز تولد مامانيه! هرچي داريم با بابايي ميگرديم تو دنياي واژه ها كه چندتا كلمه پيدا كنيم كه اينقدر با ارزش باشن كه كنار اسم مادر بيان نميتونيم پيدا كنيم! خدا تنها پناه بنده هاشه، خوب مادرم تنها پناه ني ني شه! روزي بنده ها دست خداست، خوب روزي ني ني هم پيش مامانيه! خدا از روح خودش به بنده هاش داده، خوب ني ني هم از روح و جسم مادره! و ... انگار خدا خواسته هرچي صفت بخشندگي، عشق و دوست داشتن كه مخصوص خودشه، همه رو تو وجود مادر خلاصه كنه! تا بنده هاش از بخشندگي، عشق و فداكاري و دوست داشتن مادر بفهمن كه خدا چجوريه! خدايا ممنونم ازت كه منو به به فرشته مهربون كه مثل خودت مظه...
11 آذر 1391

فرهنگ لغات من-جلد اول

سلام به همه!  چند روزه داريم همگي تو خونه فكر ميكنيم كه من تا حالا چه كلمه هايي رو ميتونم بگم و چه بازيهايي رو ياد گرفتم و از اين چيزا! حالا يه ليست درست كرديم كه يادگاري 15 ماهگي بمونه: آب آبه به معني حموم! آره آلو افتاد الو  (وقتي تلفن جواب ميدم!) الله ابر (الله اكبر) الا... (با آهنگ صلوات، كه بقيه اشم اگه حال داشته باشم ميگم!) بابا باد بادون (بادوم) باز (باز كردن چيزي) بازي بالا برنامه بريم بله بيدون (بيرون) پايين پسته تب تاب (لپ تاپ) تِتاب (كتاب) توپ توتو دا (داغ) د َ دَ زيتون علّو (به معني عروسك) كبش (كفش) گردو گوجه ما (ماست) مامان ميام نون هلو  ...
9 آذر 1391

ما و محرم!

سلام به همه! تو دهه محرم ما چند شب تو یه حسینیه نذري داشتيم، ولی نمیدونم چرا روزی خودمون از نذری خودمون فقط یه شب بود! هرچی منتظر بودیم بهمون یه تعارف کنن، خبری نشد! میگن این چیزا باید روزی آدم بشه راست میگن والا! آش خودتم که باشه روزی نداشته باشی بهت نمیرسه! بگذريم... روز تاسوعا همه دسته های عزاداری با لباسهای تعزیه خونی تو شهر میچرخیدن و خیلی جالب بود! تو این عکس که مربوط به کاملترین گروه تعزیه بود و تقریبا همه شخصیتهای واقعه کربلا را شبیه سازی کردن، خیلی اتفاقی در لحظه عکاسی شخصیت اصلی کربلا یعنی حضرت امام حسین (ع) داشته از کنارمون رد میشده! خیلی جالب و دیدنی هستش این مراسم، ولی حیف که هوا سرد بود اون روز. &n...
8 آذر 1391

روياي هفده ماهگي!

سلام به همه! عزاداري هاتون قبول! امروز هفدهمين ماهگرد تولد من بود كه با روز تاسوعا همزمان شده بود، روز عباس روز يه انسان بزرگ! در مورد كارهاي دهه محرم يه پست جداگانه بعدا مينويسم، اما كارهاي اين ماه! اوايل اين ماه كه بيماري و دوا دكتر بود كه بگذريم، اما بعدش تلاشها براي پيشرفتهاي جديد شروع شد، تو اين ماه كلمه هاي بيشتري رو ياد گرفتم و بزودي دومين مجموعه فرهنگ لغاتم را منتشر ميكنم، اما تو چند روز اخير سعي ميكنم كلمه ها رو بهم بچسبونم و جمله سازي كنم كه البته براي ماماني و بابايي هنوز نامفهومه! مهارت زيادي در مكالمه با تلفن پيدا كردم كه اونم بزودي با يه فيلم مستند ميبينيد! تو شمارش اعداد با ماماني و بابايي تا عدد هفت را ميگم! ...
7 آذر 1391

از عاشوراي 90 تا عاشوراي 91!

سلام به همه! پارسال عاشورا كه ميخواستيم بريم مراسم من اينجوري بودم! بابايي هم كه تو عالم خودش بوده! ديگه سانسورش نكرديم دلش بشكنه!     امسال عاشورا كه ميخواستيم بريم مراسم من اينجوري شدم! بابايي هم يه كم از عوالم خودش درومده! چه زود يه سال گذشت! ...
6 آذر 1391

بازهم زندگي!

سلام به همه! گفتم اين يكماهه هواي ويلاگ يه كم ابري بود، يه حال و هوايي عوض كنم! براي همين چندتا فيلم از شيرينكاريهاي جديدم داشتم كه براتون اينجا ميذارم، البته خيلي هم جديد نيست يعني مال قبل داستان بيماريه ولي چون وقت نشده بود، الان آماده شون كردم ايشالله خوشتون بياد.
26 آبان 1391