سلام به همه! چه سلامي،سلامي پر از درد واكسن بالاخره صبح ماماني و بابايي، منو بردن مركز بهداشت. از اول صبح خواب آلود بودم.ميون خواب و بيداري اول منو گذاشتن تو ترازو و وزنم كردن، بعد قدم رو اندازه زدن. بعد منو بردن يه اتاف ديگه. هنور تو خواب و بيداري بودم كه احساس كردم بابايي به سرعت از اتاق بيرون رفت و من و ماماني رو تنها گذاشت. تو فكر رفتن بابا بودم كه اول يه مزه تلخ تو دهانم حس كردم و بلافاصله سوزش دردناكي تو پاي چپم و تا اومدم داد و هوار رو شروع كنم سوزش دردناك ديگه اي تو پاي راستم ... . من از ته دل گريه سوزناكي مي كردم و ماماني دلداريم مي داد كه سر و كله بابايي پيدا شد. فهميدم روح لطيف بابايي تحمل ديدن درد منو نداشت و ما...