محيا کوچولومحيا کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
امیرنیکان کوچولوامیرنیکان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
پسرعمه پوریاپسرعمه پوریا، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
دخترخاله سارینادخترخاله سارینا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

فرشته اي بنام محیا

شيرينكاري هاي بابا ماماناي بي تجربه

سلام به همه از بس كه ماماني و بابايي در اين مدت نه + دو ماه زندگي من شيرينكاريهاي مختلفي به دليل بي تجربگي انجام دادن، به اين نتيجه رسيدم كه يه بخش ويژه براي ثبت اين شيرينكاريها درست كنم. باشد كه درس عبرتي شود براي ساير ماماني ها و بابايي هاي جوان و بي تجربه!
25 شهريور 1390

آغون آغون!

سلام به همه! چند وقته كه روزها با بابايي و ماماني ميشينيم صحبت كردن و درد دل! من كلي تمرين كردم تا بالاخره تونستم اولين آغون آغون هام را بگم! خدايا چقدر حرف زدن سخته! يك كلمه كه ميخوام بگم اينقده به خودم ميپيچم تا بالاخره به زبونم بياد! نمي دونم اين ماماني و بابايي اين همه نيرو از كجا ميارن دائم با من حرف ميزنن؟ دوست دارم تو بحث هاشون شركت كنم. البته من كه يك كلمه آغون ميگم اونا يك ساعت قربون صدقه ام ميرن! حالا دارم تمرين ميكنم براي ماما و بابا گفتن، يه وقتها اتفاقي به زبونم ميان ها ولي نميدونم چرا دوباره يادم ميره؟! واقعا حرف زدن عجب كار شگفت انگيز و سختيه!
22 شهريور 1390

آغون آغون!

سلام به همه! چند وقته كه روزها با بابايي و ماماني ميشينيم صحبت كردن و درد دل! من كلي تمرين كردم تا بالاخره تونستم اولين آغون آغون هام را بگم! خدايا چقدر حرف زدن سخته! يك كلمه كه ميخوام بگم اينقده به خودم ميپيچم تا بالاخره به زبونم بياد! نمي دونم اين ماماني و بابايي اين همه نيرو از كجا ميارن دائم با من حرف ميزنن؟ دوست دارم تو بحث هاشون شركت كنم. البته من كه يك كلمه آغون ميگم اونا يك ساعت قربون صدقه ام ميرن! حالا دارم تمرين ميكنم براي ماما و بابا گفتن، يه وقتها اتفاقي به زبونم ميان ها ولي نميدونم چرا دوباره يادم ميره؟! واقعا حرف زدن عجب كار شگفت انگيز و سختيه!
22 شهريور 1390

شيرينكاري محرمانه 1 !

امروز م-م در نقش م يه شيرينكاري مهم كرد كه نميشه گفت. فقط براي اينكه يادم بمونه اينجا ثبتش كردم. شانس اوردم بابايي به دادم رسيد. فقط به ماماني ها پيشنهاد ميكنم حتما جاي خوابيدن ني ني را با كمي فاصله از خودشون درست كنن.
16 شهريور 1390

آهنگ هايي براي لالايي من!

سلام به همه! حتما يادتونه كه من چند روزه به دليل همون گلاب به روتون ها ناراحتم. تازه واكسن هم كه زدم، بيشتر ناراحتم و تلافيش را سر بابايي و ماماني در ميارم، چجوري؟ معلومه با سر و صدا و بيخوابي! اما اين بابايي ناقلا يه سري از بهترين آهنگهاي مورد علاقه من رو پيدا كرده، تا برام ميذاره، زود احساساتي ميشم و به خواب عميق ميرم. البته آدم بزرگها از اين آهنگها چيزي نمي فهمن، چون ني ني نيستن. ولي اين بابايي ناقلا بالاخره نقطه ضعف منو پيدا كرد. الانم تو خواب نازم!   ...
11 شهريور 1390

پدر آزاري هاي من!

سلام به همه! چند روزه كه يه كار جديد ياد گرفتم، خيلي انجام دادنش كيف ميده! يه نوع پدر آزاري جديده كه خودم كشف كردم و در تلافي واكسنهايي كه بهم زدن رو بابايي اجرا ميكنم! روش كارم ساده هستش، هر وقت ميرم بغل بابايي يه جاي مناسب را پيدا ميكنم بعد شروع ميكنم به ناخن كشيدن، آخ كه چه كيفي ميده! شنيدم بابايي به ماماني ميگفت وقتي محيا را بغل ميكنم، همه جاي دست و پام مورمور ميشه، البته من نميدونم مور مور چيه ولي معلومه كه حسابي روش جواب داده! شايد مثل واكسن زدنه! منم ديگه! محيا كوچولوي بابايي و ماماني  
9 شهريور 1390

واي كه چقدر درد داشت!

سلام به همه! چه سلامي،سلامي پر از درد واكسن بالاخره صبح ماماني و بابايي، منو بردن مركز بهداشت. از اول صبح خواب آلود بودم.ميون خواب و بيداري اول منو گذاشتن تو ترازو و وزنم كردن، بعد قدم رو اندازه زدن. بعد منو بردن يه اتاف ديگه. هنور تو خواب و بيداري بودم كه احساس كردم  بابايي به سرعت از اتاق بيرون رفت و من و ماماني رو تنها گذاشت. تو فكر رفتن بابا بودم كه اول يه مزه تلخ تو دهانم حس كردم و بلافاصله سوزش دردناكي تو پاي چپم و تا اومدم داد و هوار رو شروع كنم سوزش دردناك ديگه اي تو پاي راستم ... . من از ته دل گريه سوزناكي مي كردم و ماماني دلداريم مي داد كه سر و كله بابايي پيدا شد. فهميدم  روح لطيف بابايي تحمل ديدن درد منو نداشت و ما...
6 شهريور 1390

هر كي منو دوست داره دعا كنه!

سلام به همه! امروز تو خواب و بيداري شنيدم ماماني ميگه فردا بايد واكسن دوماهگي محيا را بزنيم، منظورشو نفهميدم ولي نگراني ماماني را كه ديدم، يه كم ترسيدم. آخه ماماني گفت كه شنيده ني ني ها بعد اين واكسن خيلي اذيت ميشن و خيلي هم اذيت ميكنن! خدايا دوباره اين ماماني و بابايي چه بلايي ميخوان سرم بيارن؟ هر كي منو دوست داره برن دعا كنه. انشالله تو واكسن خودتون جبران ميكنم!  
5 شهريور 1390

بابايي در راه آزمايشگاه!

سلام به همه! هر چي من ميگم چيزيم نيست، علت اين شيرينكاري هام فقط پوشك خوبه، اين بابايي و ماماني گوش نميدن. دكترم گفت براي اطمينان يه آزمايش كوچولو هم بدم، امروز هم اول صبح نمونه هاي تر و تازه را دادم بابايي كه سريع برسونه آزمايشگاه و خيالش راحت بشه! اينم از كارهاي امروز! بالاخره منم بايد تلافي كاراي بابايي و ماماني را در بيارم ديگه.
4 شهريور 1390