محيا کوچولومحيا کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
امیرنیکان کوچولوامیرنیکان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره
پسرعمه پوریاپسرعمه پوریا، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
دخترخاله سارینادخترخاله سارینا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

فرشته اي بنام محیا

دوست جديد!

سلام به همه! چند وقت بود ميگفتم خدا جون! تو كه اينقده دوستاي خوشگل و نازنازي تو وب به من دادي، آخه من كه هيچكدومشون رو از نزديك نميبينم كه باهم بازي كنيم، دستم بهشون نميرسه كه موهاشونو بكشم! يا انگشت تو چش و چال هم كنيم، جيغ و داد كنيم! حالا چكار كنم؟ تازه ني ني وبلاگ اسمش مال ني ني هاست ولي همش ماماني و بابايي ها توش گشت و گذار ميكنن! خلاصه بعد كلي گشتن يه دختر خوشگل و تپلي و ناز به اسم زهرا، همين دور و برا پيدا كردم، خيلي با نمكه! تازه باهم آشنا شديم، تو همون برخورد اول كلي باهم صميمي شديم، اينقده صميمي كه دلم ميخواست لپ شو گاز بگيرم! حالا يه كم خجالتي بود ولي درست ميشه ايشالله! اين پايين ببينيدش، شما هم حتما خوشتون مياد! &nb...
6 اسفند 1390

لجبازيهاي دختري بنام محيا!

سلام به همه! در دوهفته اخير جهان شاهد تلاشهاي يك ماماني و بابايي دلسوز و دندون نديده! براي عكس گرفتن از دندون تازه جوونه زده من بود! من كه با هرگونه دست زدن ماماني و بابايي به گوش و حلق و  بيني ام! مخالفم، در تمام اين مدت در برابر اين فشارها مقاومت مي كردم! آخه از روزي كه من اين دندون رو دراوردم، ماماني و بابايي نوبتي دستشون تو دهن منه! و از اين كار خيلي لذت ميبرن! ميگم بابا اين كار بهداشتي نيست! شايد هزار جور آلودگي تو دستتون باشه! البته ببخشيدا! اي خدا جون كاشكي يه دندون، فقط يه دوندن هم اون بالا داشتم كه نشونشون ميدادم! يا يه چوبي چيزي بود كه منم ميدادم اونا گاز بگيرن و من بخندم! يكي از تفريحات سالم ماماني! اينه كه دائم ت...
2 اسفند 1390

شروع ترم!

سلام به همه! امروز بالاخره بعد چند وقت ظاهرا ترم جديد شروع شد! البته ما كه چيزي نديديم! من كه نگران بودم بابايي روز اول به موقع بره سر كلاس از ساعت 5.5 صبح پاشدم به سر و صدا! مگه بيدار مي شد؟ اينقده داد و بيداد كردم، موهاشو كشيدم و پتو از روش كشيدم تا بالاخره بيدار شد! تازه طلبكارم بود كه چيه نميذاري بخوابم بچه؟! گفتم بابايي پاشو روز اول كلاسها وسايلتو جمع كن، يه كم درسهاتو حاضر كن و به موقع برو سر كلاس كه تا آخر ترم پرانرژي باشي! اما بابايي پتو رو كشيد رو خودشو گفت دخترم خوب نيست از الان اينقده شعار بدي! هفته اول كه همه جا تق و لقه! تازه دخترم   اونوقت كه ما دانشجو بوديم، تنبلاي كلاس عقيده داشتن ترم بهاره، يعني اينكه كلاساي...
23 بهمن 1390

سرزمين پدري!

ورود به سرزمين پدري با ديدارهايي پر احساس با مامان بزرگ و بابايزرگ و عموها و عمه هاي خودم و بابايي همراه بود! مثلا اول تو يه فاصله دوري از هم به هم نگاه ميكرديم، بعد با سرعت ميدويديم و همديگه رو بغل ميكرديم! مثل اين سريالهاي آبكي خودمون! اما شرح وقايع اتفاقيه، اول خستگي سفر رو با يه خواب حسابي جبران كردم.     حتي در سفر و در استراحت هم مطالعه را ترك نكردم و لحظه اي را به بطالت نگذروندم!     ارزيابي عملكرد ماماني و بابايي در چندماهه گذشته با استفاده از اين ترازو انجام شد كه البته مورد تاييد قرار گرفت، بگو ماشالله!   (حالا عددش مهم نيست!) يكي از ژنهاي نهفته كه تو بغل عمو فعال شد!...
1 بهمن 1390

شروع سفر!

يه روز آفتابي زمستوني سفرمون شروع شد. سفر طولاني بود و منم تو ماشين براي خودم مشغول انجام يكسري آزمايشات علمي مخفيانه-محرمانه بودم! هرچي به بابايي ميگفتم بابا جون رانندگي طولاني مدت خوب نيست گوش نميداد، منم در زمان مناسب يه كارهايي ميكردم كه بابايي مجبور به توقف اضطراري و استراحت ميشد! تو ماشينم صفايي داره اين كارا! ببخشيد اون كارا!! ساعت 9 شب رسيديم به سرزمين پدري شهر اراك! مامان بزرگ از شوق ديدن من كلا بابايي را فراموش كرده بود و ... ...
1 بهمن 1390

هيچ جا خونه خود آدم نميشه!

جمعه شب رسيديم خونه، ولي خونه نگو قطب شمال! كلي طول كشيد تا خونه يه كم گرم شد و من تو اين مدت شديدا تحت مراقبت بودم!     دوباره من برگشتم به خونه و حتي در سرماي شديد هم مطالعاتم روترك نكردم!     دوري سخته، رانندگي طولاني سخته، سرما سخته، تنهايي سخته، زندگي تو غربت سخته ولي . . . ولي هيچ جا خونه خود آدم نميشه! ...
25 دی 1390