محيا کوچولومحيا کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
امیرنیکان کوچولوامیرنیکان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
پسرعمه پوریاپسرعمه پوریا، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
دخترخاله سارینادخترخاله سارینا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

فرشته اي بنام محیا

میم مثل مادر مثل معلم!

سلام به همه! بابایی میگه دخترم قدر بهترین معلمت تو دنیا رو بدون که بهترین مامانی دنیا هم هست! بابایی میگه از معلم بودن خودش خجالت میکشه وقتی به معلم بودن مادر فکر میکنه! امسال روز مادر با روز معلم همزمان شده و این یعنی ما باید دو تا تبریک بزرگ برای مقام مادری و معلمی به مامانی بگیم! ایشالله همه مامانی های مهربون سایه شون رو سر نی نی هاشون باشه و همیشه معلم خوبی براشون باشن! مثل مثل مثل مادر همه خوبیها!
10 ارديبهشت 1392

رویای بیست و دو ماهگی!

سلام به همه! اولا ببخشيد كه ما اين روزا به دلايلي كم پيدا شديم و كم كار، بعدشم ميدونم كه به بزرگي خودتون مي بخشيد! كم كم داره بوي دو سالگي مياد و من 22 ماهه شدم يعني 2 ماه ديگه به اين 22 ماه اضافه بشه، تمومه! اين ماه هم منحني شلوغ كاريها و فعاليتهاي خرابكارانه من همچنان سير صعودي داشت و الان حسابي ماماني و بابايي رو با كارهام حرص ميدم و كلي ميخندم! از ريخت و پاش خونه گرفته تا آزار و اذيت تو بيرون رفتن ها! امروز براي اولين بار وقتي سويچ ماشين بابايي رو ماشين بود، ماشين رو با يك حركت روشن كردم! فقط خدا بهمون رحم كرد و بابايي پيشم بود، اتفاق ناگواري نيفتاد! وقتي تو ماشينم، يعني كلا شخم ميزنم، از تو دل و روده ماشين هرچي وسيله باشه ...
4 ارديبهشت 1392

رفتن به مهد!

سلام به همه! شنبه صبح برای اولین بار من رفتم مهد کودک قلعه سحر آمیز! البته از قبل عید چند جا رو دیده بودیم ولی از هیچ کدوم خوشم نیومده بود و نمیتونستم با محیطشون ارتباط برقرار کنم! اما اینجا با اینکه یه مقدار از خونه مون دوره ولی از همون روز اول به محیطش علاقمند شدم، بخصوص اینکه خانم مربی خودم، از شاگردای مامانی و بابایی بوده و از این بابت حسابی اونجا برای من باید سنگ تموم بذاره! ولی خوب چون دوره، بابایی هر وقت حوصله اش بیاد فعلا منو میبره! تا بعدا خودم بتونم تنهایی برم!
28 فروردين 1392

تصويرنامه ي سفر نوروزي!

سلام به همه! بدون مقدمه بفرماييد عكس!   گفته بودم كه سفرمون از اهواز شروع شد، رفتيم كنار اين پل قشنگه و پلهاي قشنگ ديگه كه از بس زياد بودن اسم هيچ كدوم يادمون نموند!     اهواز زيبا، پلهاي قشنگ، كارون رنگارنگ!     فكر كنم اين قديمي ترين پل اهواز بود، درسته اهوازي ها؟!     اگه يه جايي يه آبي باشه، من تا يه مشت سنگ پرت نكنم توش دلم آروم نميگيره! حالا شما حساب كنيد كارون با اينهمه آب! فكر كنم از بس سنگ ريختم تو كارون مسير رودخونه تغيير كرد!     اي خدا حديث جون! محبوب ترين شخصيت مورد علاقه من در طول سفر، بعد از سفر و حتي ...
23 فروردين 1392

سلام دوباره!

سلام به همه! ما بازم برگشتيم! خدا رو شكر اين چند وقته دسترسي به نت كم داشتيم و البته فرصت نشستن پاي نت هم كمتر! حالا با پستهاي جامونده از اول سال تا امروز كم كاريها رو جبران و انشالله در اولين فرصت ميايم عيدي تون!
18 فروردين 1392

بازگشت از سفر نوروزي!

سلام به همه! ما جمعه از سفر طولاني نوروزي برگشتيم خونه، جاتون خالي بود واقعا روزهاي خوب و لطيفي داشتيم تو سفر! هفته اول عيد رو اراك بوديم و در كنار ديد و بازديدها، بعضي وقتها به گلخونه بابابزرگ ميرفتيم كه توش توت فرنگي كاشته بود! من كه با ديدن توت فرنگي عقل از سرم ميپريد تو اين چند روز حسابي از توت فرنگيهاي عالي بابابزرگ خوردم و لذت بردم! البته با اسمش هنوز مشكل دارم و بهش ميگم قولنگي! اصولا من براي هر پديده جديد كه اسمش رو ندونم سريع تو فرهنگستان خودم يه لغت ميسازم مثل همين قولنگي! البه اين اسم هر روز هم ممكنه عوض بشه! و اسم جديدي تصويب بشه! دعا ميكنم كه خدا به قولنگيهاي بابابزرگ حسابي بركت بده و هميشه براي من اونجا قولنگي باش...
18 فروردين 1392

رؤياي بيست و يك ماهگي!

سلام به همه! بيست و يك ماهگي هم بسلامتي و ميمنت گذشت! البته يك كم مريضي هم توش بود! اين ماه، ماه آماده شدن براي عيد و سفر بود، اين ماه، ماه مريضي كشدار بابايي بود و يه كم كشدار من! اين ماه، ماه شيرين زبوني و بلبل زبوني من بود و شاديهاي كوچيك خانوادگي ما! و اين ماه، ماه به اوج رسيدن فعاليت خرابكارانه من و شخم زدن زواياي پيدا و پنهان خانه! اين ماه من شروع به ياد گرفتن شعرهاي مختلف كردم و الان شعرهاي زيادي رو شكسته بسته ميخونم! شعر ده بيس سي پونزده عمو پورنگ شعر گنجشكك اشي مشي شعر حسني نگو بلا بگو شعر تو حوض خونه ما و... از موقع سفر جنوب بخاطر هواي خيلي خوب علاقه شديدي به قدم زدن پيدا كردم و دائم ميگفتم كفش بپوشيم، قدم ب...
4 فروردين 1392

سفر جنوب!

سلام به همه! من و ماماني و بابايي به همراه يه گروه از همكاراشون چند روز آخر سال رو مهمون جنوب بوديم. سفر خيلي خوبي بود، جاي همه دوستاي گلمون خالي بود اونجا. ديدن آبادان، خرمشهر، اروند و مناطق مختلفي كه هر كدوم كلي داستان و خاطره براي خودشون داشتن خيلي جالب بود. يه شب هم مهمون يه دوست قديمي و همكار فعلي ماماني و بابايي تو اهواز بوديم كه خيلي بهمون خوش گذشت، البته اونا هم يه ني ني تقريبا هم سن من داشتن كه حسابي باهم خونه و پارك رو گذاشته بوديم روي سرمون! تو اين سفر با يه دختر كوچولوي ناز به اسم حديث هم آشنا شدم كه حسابي باهم جور شديم و تا مدتها هر وقت يه دختر بچه ناز و دوست داشتني ميديدم بهش ميگفتم حديث جون! ما بعد از سال تحويل...
2 فروردين 1392